رنگِ دنیا از بامِ شهر؛ خیالِ شب و از همون سالن هاى بزرگِ اُپِرا، سِن و چلچراغ و نور و انعکاس و ردیف ردیف صندلى اشرافى و پژواکِ پلک زدن چِلیست و کُرور کُرور آدم که گوشَن واسه یه کهکشان سکوت و چِشمَن واسه یه دنیا تاریکىِ غلیظ و همون یه باریکه نور و یه شاهکار هُنرىِ ثبت نشده تو تاریخى که از بالاى بالا دیده نشده و نمیشه و هواىِ حَلّالِ خستگى و صداى ناسازگار آکاردئون و وصله ناجورِ نفس هاى آهسته ى میلیون تا تماشاچىِ ظاهر بین و رویاىِ ساخته نساخته ى یه خَلوَتى که چُنینَش میانه آسمان آرزوست...
پى نوشت: ندارد!
شاید این گسِ کالِ خُنک اینبار سبز نشد... نشد ولى یه روزش آجرى شد رنگِ آبان، همون که نارنجیش اکسیژنه... یه شبش آبىِ نفتى شد رنگِ اسفند، همون که مهتابش میُفته وسط اون کوچه ى جدول سیمانىِ بدونِ تَه... یه روزش قرمز شد رنگ آسمون دى، همون که صداىِ آکاردئونِ یخىِ باغِ فردوسش برف میشه، دونه دونه و شیشه اى... یه روزش خردلى شد رنگ مرداد،همون که نبضِ داغش هم مزه نور میشه و همزادِ سرما... یه شبش ارغوانى شد رنگِ آذر، همون که غروبش آلوده ى وارونه میشه و پناهِ میلیون تا دل... یه روزش صورتى شد رنگِ مهر، همون که بارونش رویا میشه، خیس و راهىِ آسمون... یه شبش آبىِ اقیانوسى شد رنگِ بهمن، همون که شهرزادِ شَبِش قدِ هزار سال قصه داره... شاید این بهار، بهار نشد، شاید سبز نشد ولى هزاررنگ شد، رنگ رویا... آینه اى...بى زنگار...
پى نوشت: آینه در آینه، بى زنگار...
میشُد سرجاى خودش نباشه... میشُد همه چى یه طور دیگه باشه... میگُفتم "مُرَوح کن دل و جان را"... از جاىِ آن دیگرى میگُفتم... اگه من اون وَرِ قصه بودم... اون ورِ این دورِ دورتر... میگُفتم من هستم... وقتى غروب سَر بزنه... وقتى ناودونیا خیسِ بارون بهار باشن... وقتى ماه اَبَر ماه باشه و وقتى نباشه... میگُفتم "عجب ماهِ بلندى تو"... اون وَرِ دُنیا دُنیا صبر... میگُفتم حوصله کن، میره غُصه... میگُفتم همه ى شورىِ این هوا شیرین میشه...آخه "حلاوت را تو بنیادى"... میگُفتم من آب میشم"جهان را گر بسوزانى"... میشُد "تو ما باشى مَها، ما تو"... میگُفتم بیا بریم دلتنگیمونُ فریاد بزنیم... بُلندِ بُلند... میگُفتم "چو تو آیى" وا میشه راهِ نفس... اون وَرِ این رویاىِ طولانى... میگُفتم مَستىِ رویا مى ارزه "بر آن یغماى هُشیارى"... میگُفتم رنگِ ما باید بشینه "بر این ایوان زنگارى"... میشُد فقط اگه من اون وَرِ قصه بودم...
+مروح کن دل و جان را؛ دلِ تنگ پریشان را...
مولانا
میلیون تا خاطره جور و ناجور هست پُشت همه روزایى که میره، پُرِ قصه هاى کوتاه و بلند، یه سال قصه هاى بى غصه و یه سال هم مثِ سالى که گذشت پُرِ غصه! یه سال پُر از نور و یه سال هم مثِ تاریک روشنِ دَمِ صبحِ یه ماهِ دىِ بدون برف! همه شون میگذرن، بعضی هاشون سخت و نفس گیر، بعضى هاشون آروم و خُنک... با تمامِ توانم دویدم...یه جاهایى نرسیدم ولى؛ خستگیش موند و جاى خالىِ همون تیکه هایى که از روحم کنده شد و پیدا نشد... که پیدا نمیشه... نفس کم اومد... حتى براىِ من گلادیاتورِ زِره پوش... اُمید خوبه... تلاش خوبه... اما جاىِ حُفره هاى خالى هیچوقت پُر نمیشه... از این همه جنگیدن با خودِ خویشتنم خسته م... از اینکه همیشه فرمانده جان بر کفِ سپاه ده هزار نفرىِ درونم باشم... از تکرار مداوم این جمله ى تَهِ دل خالى کُنِ "دُرست میشه" خسته م... از این همه قاضىِ آماده ى حُکم... از این همه فاصله ... دوست دارم این چند ساعت رو یه جور دیگه بگذرونم... فقط همین دقیقه هاى آخر اسفند ... دوست دارم غُر بزنم... دلم مى خواد برم رو یه کوه بلند انقدر جیغ بزنم که دیگه صدام در نیاد... دوست دارم یه موتور پیدا کنم برم همه ى خلوتى هاى تهران رو تخت گاز بچرخم... من واقعا خسته م... همین!
+به وقتِ دلتنگى...
اینجوریه که من همیشه دلم واسه آدمایی که دوست دارم تنگ میشه، گاهی هم حتی اگه تو اون لحظه کنارم نشسته باشن! راه حلم چیه؟! بغل :)))) مثلا گوش دادن به صدای قلب بابا یکی از مهم ترین منابع شارژ باتریمه! (یا باطریمه!) الان چی شده؟! لعنت به هر چی ویروسه که همین دلخوشی رو هم فعلا گرفته ازما!
پی نوشت:لوسم یا چی؟! نیستم! فقط دلم تنگ میشه!
پی نوشت ٢: من هیچ وقت به دوری از عزیزانم عادت نمی کنم. با وجود شغل بابا و سال های سال کم بودن حضور فیزیکی هم هیچوقت به این عادت نکردم! فقط بغل:)))
پی نوشت ٣: راه حل شما چیه واسه رفع دلتنگی؟! بغل؟! ؛))) اگه نشه چی؟
آقا من خیلی اعصابم به هم ریخته! اصلا نمی دونم چیکار کنم! درس و دانشگاه و کلاس و همه چی هم که تعطیله. انگیزه ندارم حتی چهار خط درس بخونم:( انقدر دستامو شستم که فک کنم یه لایه از روش کنده شده. خودم کم وسواسی بودم این ماجرای کرونا هم اضافه شد! خدا به همه مون رحم کنه واقعا جز دعا کردن کاری برنمیاد ازمون. سعی کنید رعایت کنید، اگه مجبور نیستید از خونه بیرون نرید. همه چیز رو ضد عفونی کنید. از این طرف هم واقعا تو خونه موندن برام خیلی سخته. رسما زندانی شدیم! در حال حاضر نوشتن فقط میتونه یه کم از اضطرابم کم کنه! این دنیای مجازی هم عالمی داره خلاصه!
پی نوشت: نگرانم دیگه.