فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

آینه در آینه!

شاید این گسِ کالِ خُنک اینبار سبز نشد... نشد ولى یه روزش آجرى شد رنگِ آبان، همون که نارنجیش اکسیژنه... یه شبش آبىِ نفتى شد رنگِ اسفند، همون که مهتابش میُفته وسط اون کوچه ى جدول سیمانىِ بدونِ تَه... یه روزش قرمز شد رنگ آسمون دى، همون که صداىِ آکاردئونِ یخىِ باغِ فردوسش برف میشه، دونه دونه و شیشه اى... یه روزش خردلى شد رنگ مرداد،همون که نبضِ داغش هم مزه نور میشه و همزادِ سرما... یه شبش ارغوانى شد رنگِ آذر، همون که غروبش آلوده ى وارونه میشه و پناهِ میلیون تا دل... یه روزش صورتى شد رنگِ مهر، همون که بارونش رویا میشه، خیس و راهىِ آسمون... یه شبش آبىِ اقیانوسى شد رنگِ بهمن، همون که شهرزادِ شَبِش قدِ هزار سال قصه داره... شاید این بهار، بهار نشد، شاید سبز نشد ولى هزاررنگ شد، رنگ رویا... آینه اى...بى زنگار... 

پى نوشت: آینه در آینه، بى زنگار...

پاییز!

بالاخره رسید؛ پاییزِ پر از امید و عشق و رنگ!

پی نوشت: یک دقیقه تا پاییز!

رنگ و طعم و خیال و کافه نادری!

این بیمزه ها و بیرنگ ها و جور ناجورِ اسپرسوهای دمِ غروب کافه نادری حتی! 

بوی غریب خلا و مزه ی ناگوارِ گوارایِ نبودن و حسِ شورِ تیزِ تلخِ سه نقطه های پُر نشدنیِ همین حوالی!

با چهارخونه های قرمز و سفید و مردِ سبزِ دو هزارساله کافه؛ پُشتِ میز سُستِ کنارِ هشتیِ آبیِ پُرِ خاطره ی صدسال نبودن و بد و بدتر و اصلا از عدم! 

هی پلک و هی آدمای آبیِ همرنگِ شیشه ریزه های هَشتی و آدمای قرمزِ همرنگِ چهارخونه و آدمای بی رنگِ محوِ سایه ای و آدمای سبزِ همرنگِ همون سال های بودن و تهرانِ "طهران" و فنجونِ نیم قرنیِ سفید و قهوه یِ بی قصه یِ افاده ای! 

طعم غریبِ بی خاطره یِ اسپرسویِ حسرت بارِ بیمزه دستگاهیِ دورِ دور!

 بدون مرِد سبز و بدون آبی های هشتی و قرمزای چهارخونه ای و بدونِ نبودن و بدون خلا و بدون زمان و با رنگِ هزاررنگِ موندنی! باورِ لحظه های غنیمت و خیالِ عناصر تنفس! 

به وقتِ نیمه شبِ دور؛ نیمه روزِ نزدیک؛ تداخل جای خالی زمان و اتفاقات مکرر...

این را من می دانم!

آدمی بدون عشق نمی‌تواند زندگی کند.

ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﻣﻦ ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ...

ﻧﻪ ﺍﺯ ﻛﺴﯽ ﺷﻨﻴﺪﻩ ‌ﺍﻡ

ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺟﺎﻳﯽ ﺩﻳﺪﻩ ﺍﻡ

ﺗﺎ ﺑﻪ ﻳﺎﺩﻡ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ.

ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﻮﺩﻡ،

در ﻭﺟﻮﺩ ﺧﻮﺩﻡ

و ﺍﺯ ﻋﻤﺮﯼ ﻛﻪ ﺗﺒﺎﻩ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻡ ،

ﻓﻬﻤﻴﺪﻩ ﺍﻡ...

ﻧﻪ!

ﺁﺩﻡ ﺑﺪﻭﻥ ﻋﺸﻖ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﻛﻨﺪ...

#کلیدر #محمود_دولت_آبادی

پی نوشت: وقتی بیا ، که رد کردن ممکن نباشه! 

پی نوشت ٢: معلومه خیلی حرفام بالا گرفته نه؟! چند وقته نمی تونم بنویسم! چند وقته؟! یک ماه؟ بیشتر یا کمتر؟ !

سندروم رنگیوس!

دیشب با همراهی فا سری به کالکشن جدید لوازم التحریر "استدلر" زدیم که فقط گشتی زده باشیم و روحیه مان عوض شود... البته که گشت و گذارمان ختم شد به خرید دفترچه های گل گلی و مطابق معمول خودکار های " رنگی رنگی " و ماژیک های شب رنگ هایلایت و ... به نظر می رسد که همه ی آدم ها دچار نوعی "سندروم" عجیب باشند که روانشناسان هنوز موفق به کشفش نشده اند! شاید هم شده باشند و برای جلوگیری از تعدد بیش از حد اختلالات روحی روانی و احتمالا ناتوانی در درمان اکثریت آن ها ترجیح داده اند ساکت بمانند و وظیفه ی مبارزه با مشکل را به خود افراد واگذار کنند! هرچند که قریب به اتفاق فرزندان آدم از خودشان راضی هستند و با اختلالشان خوش خرم روزگار می گذرانند! مثل خودم که دائما با نشانگان " رنگیوس" سر کله می زنم و اتفاقا از خودم هم بسیار راضی هستم!(نشانگان معادل فارسی همان سندروم است و گفتم این وسط تلاشی هم برای پاسداری از زبان کهن فارسی کرده باشم!) سندروم رنگیوس من در مواجهه با خودکار و مداد و ماژیک رنگی تشدید می شود و رد شدنم از کنار مجموعه های لوازم التحریر مساوی است با خرید بسته بسته خودکار رنگی و در ادامه تبدیل شدن جزوه هایم به چیزی شبیه بروشورهای تبلیغاتی مهدکودک ها! چیزهای کوچکی که حال و احوال را خوش می کند از دست ندهید... حتی سندروم ها هم می توانند حال خوب کن باشند!

پی نوشت: بگید که تا حالا سندرومی رو در خودتون کشف کردید یا نه؟! اگه آره چی بوده ; دوسش دارید یا تو فکر درمان هستید؟

با تمامِ قوا!

دوست دارم تابستان زودتر تمام شود... زودتر برود و پاییز بیاید... از آن وقت هایی است که خودم هم حال خودم را نمی فهمم ! نمی دانم تا به حال شده در موقعیتی باشید که از درک خودتان عاجز باشید یا نه ! یک جور حس غریب  و  پیچیده بیاید سراغتان که تفسیرش از توان مغزتان خارج باشد ! در تمام عمرم فقط دو بار چنین احساسی داشتم؛ یک بارش همین روزها ی رنگ پریده ی شهریوری  و یک بار هم وقتی جایی بودم حوالی نوجوانی!  بار اول را خوب به خاطر دارم... خاطره ای که حالا گه گاهی از جایی  لابه لای خاطرات به یاد مانده سرک می کشد و خودش را به رخ می کشد... این که می گویند زمان شوینده ی اتفاقات است فقط و فقط "حرف" است و اگر چیزی بخواهد در یاد آدم بماند ، می ماند... شاید کم رنگ شود... شاید به روشنی روز نباشد... اما"هست"و همین " بودن" گاهی تلنگر می شود برای جاهایی که حس می کنی از این بدتر نمی شود ، این جا آخرش است و دیگر از این سیاه تر امکان ندارد! برای جایی که فکر می کنی دیگر تمام است و  باید تسلیم شوی! آن موقع ها چهارده سالم بود ... دوره راهنمایی تمام شده بود و مامان در به در دنبال یک مدرسه ی خوب می گشت... دلش می خواست جایی بروم که آینده ام تضمین باشد... کنکور و دانشگاه و این حرف ها... من گاهی همراهش بودم و گاهی نه... در یکی از این همراهی ها وارد مدرسه ای شدم که به محض اینکه قدم گذاشتم  به حیاط کوچک و رنگیش ، در و پنجره هایش به من لبخند زدند! درخت کوچکِ سبزی داشت که عطرِ سیب هایش هنوز هم یادم نرفته !حسی گفت اینجا همان جایی است که باید باشم... همان است که احتمالا مرا برای چهار سالِ بی نظیر خواهد پذیرفت! از اعماق وجودم دلم می خواست دانش آموز آن مدرسه شوم... اما،  نشدم! می گفتند برنامه درسی مناسبی ندارند و قبولی هایشان از فلان مدرسه پایین تر است... حالا گاهی به آن همه اشتیاق می خندم ...  در یک مدرسه ی معروف ثبت نام کردم و  بیشتر از یک سال نماندم ! همان یک سال اما باعث شد بیفتم توی مسیری که دوستش نداشتم ... بعدا که کمی بزرگتر شدم راهم را پیدا کردم ... ولی این همیشه گوشه ی ذهنم باقی خواهد ماند که شاید می شد اگر زود تسلیم نمی شدم !  این ماجرا برای منِ بیست و پنج ساله یک مسئله پیش پا افتاده و حتی مضحک است ...برای منِ چهارده ساله اما؛ حضور در آن مدرسه یک آرزوی شیرین بود... چیزی بود که عمیقاً می خواستمش! و باور کنید این چیزی است که شاید فقط یک بار پیش بیاید! اینکه آدم چیزی را از اعماق وجودش بخواهد... برای چیزهایی  که می خواهید بجنگید! با تمام قوا بجنگید! حتی اگر تهش آن چیزی نشود که می خواستید... حتی اگر بخشی از زمان را از دست بدهید، بعدا حسرت این را نخواهید خورد که شاید می شد ؛ اگر بیشتر سعی می کردید... بعدا خیالتان راحت خواهد بود که تمام تلاش خود را به کار بسته اید... هنوز هم فکر می کنم می شد کمی برای خواسته ام بیشتر پافشاری کنم... هنوز هم گاهی از دست خودم عصبانی می شوم که چرا زود تسلیم شدم! نگذارید آرزوها تبدیل شود به حسرت! تبدیل شود به یک خاطره ی دورِ بی رنگ ...چون می ماند...تا همیشه کنج ذهن آدم می ماند ...  

پی نوشت: بگذر تابستان، بگذر... حالِ من با تو خوب نمی شود؛ "پاییز" حال مرا خوب می شناسد! #محمود_دولت آبادی

پی نوشت ٢: با تمام قوا مراقب آرزوهایمان باشیم!