فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

عاشقى هم عالمى دارد!

تموم شد. دنیا همان یک لحظه بود؛ آن دم که چشمانت مرا، از عمق چشمانم ربود :) 

بگم؟!

بگم؟!

دلم میخواد دنیا برگرده به حالت عادی، جمع کنم برم همون گوشه از جهان که دلم مى خواد، بشینم سر درس و مشقم در آرامش زندگى کنم؛ همین!

نمى دونم چرا بعضى شبا مجبورم با میل شدیدم براى بلاک کردن آدما مبارزه کنم! 

پى نوشت: یه چیز جالب در مورد کانال روباه شگفت انگیز! هر روز کلى پیام قشنگ میگیرم، راستش فکر نمى کردم دنیاى فانتزیم انقدر هواخواه پیدا کنه! از این که بهم میگن براشون الهام بخشم  خیلى خوشحال میشم :)))

https://t.me/fantastic_Ms_fox   واسه اونایی که نیومدین هنوز ^_^



رنگ و طعم و خیال و کافه نادری!

این بیمزه ها و بیرنگ ها و جور ناجورِ اسپرسوهای دمِ غروب کافه نادری حتی! 

بوی غریب خلا و مزه ی ناگوارِ گوارایِ نبودن و حسِ شورِ تیزِ تلخِ سه نقطه های پُر نشدنیِ همین حوالی!

با چهارخونه های قرمز و سفید و مردِ سبزِ دو هزارساله کافه؛ پُشتِ میز سُستِ کنارِ هشتیِ آبیِ پُرِ خاطره ی صدسال نبودن و بد و بدتر و اصلا از عدم! 

هی پلک و هی آدمای آبیِ همرنگِ شیشه ریزه های هَشتی و آدمای قرمزِ همرنگِ چهارخونه و آدمای بی رنگِ محوِ سایه ای و آدمای سبزِ همرنگِ همون سال های بودن و تهرانِ "طهران" و فنجونِ نیم قرنیِ سفید و قهوه یِ بی قصه یِ افاده ای! 

طعم غریبِ بی خاطره یِ اسپرسویِ حسرت بارِ بیمزه دستگاهیِ دورِ دور!

 بدون مرِد سبز و بدون آبی های هشتی و قرمزای چهارخونه ای و بدونِ نبودن و بدون خلا و بدون زمان و با رنگِ هزاررنگِ موندنی! باورِ لحظه های غنیمت و خیالِ عناصر تنفس! 

به وقتِ نیمه شبِ دور؛ نیمه روزِ نزدیک؛ تداخل جای خالی زمان و اتفاقات مکرر...

شلوغِ ساکتِ تنها!

آخرش تنهایی همه ی جدولای دنیا رو تموم می کنم همینجوری یواش یواش، با همین کتونیای قرمزم!  دیگه نه ثانیه هارو می شمرم نه قدم هامو! آقا فشار خون گرفتیم بس که دلمون شورِ کیلو کیلو شیرینی رو زد که نه فرق کوچه های تنگِ مهتابی با جدولای یک در میون خُرد و خاکشیر رو با متر متر خیابون پهن و شیک با خط کشی های سفید میفهمن و نه میدونن دلتنگی عصرای  پاییزو لابه لای قفسه های بالا و  پایین  شهرکتاب جا گذاشتن یعنی چی! 

نه خنده های جیرجیرکای شب نشینِ پشت پنجره رو میشناسن و نه هیچوقت مست بوی نشونه های  چوبی لای کتاب، گریه های امپراطور و شب های روشن و شاملو وَرق زدن! خسته شدیم بس که سر هر خونه جدول، پشت سرمونو نگاه کردیم و هی منتظر شدیم و جای جفت جفت کتونیِ  رنگی رنگی و خاکی گِلی،  کفشای واکس خورده و سیاه دیدیم که نه حال خوردن بستنی قیفی رو  زیر آسمون بارونی آذر و دمای زیر صفر دی میدونن و نه صدای ستاره هارو از میلیون سال نوری اونورتر میشنون! نه هیچوقت غمِ آکاردئون والس غروبای باغِ فردوس رو درسته قورت دادن و نه فرقِ چراغای آبی و قرمزِ سی تیر رو با میلیون تا تیرک سیمانی شبیه هم  وسط این همه اتوبانِ عریض و طویل می دونن! نه قدم به قدم هوای وارونه ی  آذر رو با موجِ سینوسی لُمُلین دنبالِ یه گوشه از مرداد نفس کشیدن و نه شمردن ثانیه ها رو از کنار رویاهای دور و نزدیک بچه های خیابون انقلاب بلدن! ثانیه ها رو وقتی میشه شمرد که گذشتنی باشن! حتی کند و آهسته، حتی خسته و بی حال! وسط این همه، بفهم زمان بدون تو سر گذر ندارد!

پی نوشت: این پیاده رو شلوغِ ساکتِ تنها

شب نوشت...

یه موقع هم فکر میکنی که دلتنگی برای کارای معمولیِ معمولی چقدر عجیب و بی معنیه! یه وقتم میگی طبیعی ترین چیزِ ممکنه، که برای چهار قدمِ پیاده زیر آسمونِ پاییز دلتنگ باشی! فکرشم نمیکنی یه آبان رو یه رنگی قدم بزنی که سال بعدش همون موقع بهش بخندی! که پارسال همین وقتا تهران  چقدر دودآلود بود و الان انقدر قشنگ مه آلود! پیدا نیست که ماها رنگ به رنگ میشیم یا دنیا! معلوم نمی کنه ما دم به ساعت خسته ی حالیم  یا کائنات انقدر همه چیزو می چرخونه که سیصد و شصت درجه هم جواب نباشه و  تَهشم با گلوی ورم کرده  خط و نشون بکشه که بله، بچرخ تا بچرخیم! یه بارم میگی هر چه پیش آید خوش آید و بعد که پیش اومد و اتفاقا همچینی هم خوش نیومد میگی آدم خبر نداره از فردای خودش  وگرنه انقدر بیخیال  تخت گاز نمی رفت ببینه فردا و فرداها چه خبره؟! دیروزش که رفت و انگار امروزِ روزش خبری بوده که توقعش رو از فردا داریم! دقیقا همون فردا که نمی دونیم  رو کدوم موج میره و کجا میره ! یااصلا میره؟! موندن بین زمین و هوا همینه! زمینِ نارنجی و هوای ابری! این همه رماتیسمی که صبح به صبحای همین آبانی که بعد عمری شکل خودِ خویشتنش شده، سلام دلبرانه میدن به هم و کلاهشون رو برمیدارن که پرستیژ یعنی همین و اصلا ککشون هم نمیگزه که شب تا صبح، صبح تا شب  انقدر بین همین زمین و هوای خیس موندن و نم کشیدن که لبخندای کج و کوله شونم درد داره! یه وقتا هم میگی محکم سرجامم و فردا هر فردایی می خواد باشه و باشجاعت یا نارنجی میشی و زمینیِ زمینی؛ یا ابری میشی عین خود آسمون و جای نم کشیدن وسط این ماجرا سفت میچسبی به هر چی که باید بهش بچسبی و دیگه از نه از سرما خبریه و نه از رماتیسم و نه از سرسلامتی سر صبح!

پی نوشت: خدای مهربان و آبانِ قشنگِ مه آلودش!

پی نوشت٢: هفته ی خیلی سختی داشتم، خیلی  خیلی خسته م  و انگار در معرض رماتیسم!

فیل نوشت...

آدمه دیگه... پیش میاد... یه وقتا خسته میشه از همه چی... از همه چی! از دنیا خسته میشه... از قرمزیِ رنگ پریده ی سیبایِ باغچه یِ همسایه... از جدولای بلند و کوتاه کنار خیابون...از "لِمولینِ آمِلی"...  از گلدونِ همیشه بهارِ دمِ پنجره ... از شیب تند پله هاى ورودى دانشکده... از "گریه های امپراطور" ...از شب... از  ماهِ آسمون ... از ماهِ گرفته ى آسمون... خسته میشه! با دلیل یا بی دلیل ...خسته میشه! کم و زیادش مهم نیست... ماهیَتِش حَرفه... که بشه تَهِ داستان یا نه... بشه یه شروعِ دیگه یا نه... یه وقتا خسته میشه... خصلتِ آدم همینه... اون ته خستگی ولی... اونجا که فکر می کنه دیگه آخرِ آخرشه... یه چی از بین همون خستگیه دست و پا مى زنه که بابا؛ نکن با خودت این کارو! بازم صبح میشه... یه روز دیگه میاد که باز همه چی شگفت انگیز میشه... همه چی رنگی میشه... پشت بند یه طلوع دیگه... بازم دنیا؛ دنیا میشه... سیبا قرمزِ پُررنگ میشن... جدولا جاده میشن... مهتاب نقره ای میشه... ولى... آدمه دیگه ... یه وقتا خسته میشه!
پی نوشت: آدم؛ خلیفه ی تنهای خدا روی زمین است، امپراطوری که گاهی، باید برگردد به آخرین سلاحش!#فاضل_نظری
پی نوشت٢: آدمه دیگه... یه وقتا خسته میشه! خیلیم میشه!
پی نوشت٣: حرفمو پس می گیرم... خوردن تخم مرغ آبپز از نخوردن بستی قیقی بدتره!