فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

کمتر حرف بزن دختر!

به خاطر نمایشگاه خیلی خوشحال بودم. یه جورایی نتیجه ی تلاشم بود. دلتنگ بودم مثل همیشه. چشم انتظار هم. فقط میخواستم حرف بزنیم. از چشماش فهمیدم یه چیزی سرجاش نیست اما "چیزی نیست" ش رو باور کردم. حالا خیلی غمگینم. یه موقعی فکر می‌کردم میتونم همه چیز رو هندل کنم. خوب باشم. تلاشم هم کردم. در حد توانم. ولی خب نشد. فکر می‌کردم کامل نه اما نزدیکشم. ولی نیستم. کاش اون دو تا بچه با اسم های ژاپنی شوخی نمی‌کردن  :)))) کاش دیگه حرف نزنم. راستش یادم نمیاد قبلا ها چطوری همه چیز رو پیش خودم نگه می‌داشتم. کاش بازم یاد بگیرم تو دلم نگه دارم که اینطوری بی انصافی نشه. من فقط میخواستم حرف بزنم همین.

پی نوشت: کاش یاد بگیری سکوت کنی دختر.

پی نوشت۲: دل شکستگی حتی با بستنی فرفری صورتی هم خوب نمیشه! 

من و جمعه!

همین جمعه! همین آفتابِ کجِ از پشتِ وارونگى آبانِ آلوده ى پاییزِ باغ فردوس هم معجزه س دقیقا اندازه دونه دونه ى شمشاداى ابلقى که اون آبانِ خنکى که غصه ها رو میشُست از هفته هفته باریدنِ رویا هم نه که از اون چیزِ ندیدنىِ آهسته اى که دیدم و گوش بودن واسه آرزوهاى نفس گیرى که انقدر دور بودن اندازه دونه هاى شنِ داغِ  اون مردادِ مرَنجاب هم نه که قَدِ رویاىِ شنیدنِ ضربانِ زندگى از فاصله هاى سبزِ بدون مرز و نبضِ تُندِ جریانِ شفافِ نور تو نقطه اى که هیچ کس هم از ازل نفهمید چطورى گیر میکنه جایى که با میلیون سال نورى فاصله ى ترسناکِ بى رنگ هم نزدیک باشه قَدِ پنهان ترین لایه هاى روحى که ابدى جا مونده باشه و بچسبه بیخ گلوى جمعه اى که جاى خالیش پر نشدنى تر باشه از نبودِ حبیب و آکاردئون قرمزِ جهانِ خاکسترىِ  خیسِ بارونش! همین من؛ همین جمعه... 

پى نوشت: دیگه باهام حرف نمیزنه! گفتم دلم تنگ میشه؛ گفتم اگه یهو نباشى غصه میخورم؛ گفتم یه کم صبورى؛ مث این میلیون سال صبر من!

پى نوشت٢: هیچوقت یادم نمیره چقدر شیرین بود حتى اگه هیچوقت نتونم صداى قلبشُ گوش بدم! کاش یه بار شنیده بودم. اینجورى دیگه رویا نبود، خاطره بود!

جمعه نوشت...

صبح جمعه تون بخیر ^^ حال نامیزون این چندروزم باعث شد از کوره دربرم و پست قبلى رو در حالتى نوشتم که به شدت عصبى و کلافه بودم، البته "پى ام اس " و بالا و پایین شدن هورمون ها هم چندان در اون حال بى تاثیر نبود :/ خواستم کلا پستُ پاک کنم ولى بعدش گفتم اصن قشنگى آدم ها به همین بالا و پایین بودن و حال متغیرشونه به خاطر همین تصمیم گرفتم بذارم که یادم بمونه! شایدم یه روز تمام اینا رو نشون بدم به او که باید :) در مورد کانال باید بگم که بسیار بسیار از هم صحبتى با آدما لذت میبرم، نظر میدن، تعریف میکنن، نامه مینویسن خلاصه که کلا آدم هاى خیلى قشنگى هستن (هر چند که گه گاهى پیام هاى عجیب و بد هم میگیرم ولى ایگنور میکنم). و اما دلیل حال پریشان؟ اعتراف به خود! شده تا حالا به خودتون اعتراف کنید بعد توسط خودتون مورد شماتت قرار بگیرید؟ هرچند که حالتون خوب میشه:) الان در رقیق ترین حالت ممکن قرار دارم و خیلى دلم تنگ شده؛ در واقع در قله دلتنگى ایستادم در حالى که نه چوب اسکى دارم، نه چتر، نه گلایدر سُ گیرکردم و راه فرودى درکار نیست!

پى نوشت: در ویِردترین حالت احساسات قرار دارم :|

پى نوشت ٢: انگار تازه عمق فاصله رو فهمیدم :(

پى نوشت ٣: چقدر فک زدم سر صبح!

پى نوشت٤: اسمشُ در مخاطبین تغییر دادم چهل ستون، چهل پنجره :)

پى نوشت ٥: دوست عزیزى که اینجا با عنوان پیام خصوصى واسم پیام گذاشته بودى؛ پیامت خالى بود و فقط عنوان داشت! خیلى وقته میخواستم اینو بگم کلا یادم میرفت!

درد و دل!

اگه ننویسم خفه میشم؛ ولى جور ناجورى قفلم! چرا کائنات اینجورى چید ماجرا رو؟ کاش میگفتم من مظلوم ترم! تهِ این ماجرام چون جایى ایستادم که جام نیست... 

پى نوشت: انقدر دو روزه تو چنل غر زدم همه رو ناراحت کردم، ولى خب خیلى حس خوبیه که دویست سیصد نفر با حال آدم همراهن؛ نگرانن، با تو غصه میخورن، با تو شاد میشن!

پى نوشت ٢: اگه میدونست اون  چهارتا کلمه رو گفتن تا کجا سخته واسم میفهمید خودش کجاى روحمه!

پى نوشت ٣: اخیرا به فا میگم "جیجى" به هندى یعنى خواهر! من به جیجى قول دادم، جیجى به من که خوشبخت باشیم، که حالمون خوب باشه :)

پى نوشت ٤: اخیرا یه آدم اشک دم مشکى شدم که مسلمان نشنود کافر نبیند! فکرشو کنین! من!  به خاطر همین نگاهمُ میدزدم چون ممکنه عواقبش خوب نباشه!

پى نوشت ٥: با اینکه همش پى نوشت شد ولى حالم بهتر شد!

جى جى!

که حالا حساب کردى رو یه اسیرِ جمعه و صفحه هاى قاطى پاطىِ دینامیکِ سیستم و یه خروار کُدِ معلوم الحال که مهندس، من گیر افتادم وسط چاله ى زنجیره اى که خودم خلقش کردم؛ بیا بگیر دستمُ درآم! اسیر شدى خب بنده خدا خودت نمیفهمى؛ تو اسیرِ زنجیره خودتى ما اسیرِ واسه خودمون! زنجیره تامینِ چشما که الله الله، چى ساخته خدامون اصن! نشد یه بارم یه دلِ سیر زل بزنیم بگیم غم نخور دنیا دو روزه که خوب شه حالِ بى حالِ عجایب روزى که خوابشم نمیدیدى شاید! برو حالا بگرد رگ و پىِ شُ پیدا کن ببین کجا بَند شدى که یهو چِشم وا کردى دیدى وسطِ آلکاتراس هم باشى جاىِ دُرستى حتما! یه جامِ جهان بین میدن دستت تحلیل کنى لابد! تابع هدف زنجیره تُ بنویس مایه ش چهار تا دونه سیگما و محدودیته، حالا هى کُد بنویس جواب بگیرى! دقّه به دقّه سامثینگ رانگ، سامثینگ رانگ، خب معلوم نیست تو گیرِ چاله اى یا چاله گیر تو، اونجا که همه چى بندِ همدیگه س درمیاد که بابا اصَن از آن روز که در بند توئم آزادم، اسیر چى میگه، جمعه چى میگه، زنجیره چى میگه!

پى نوشت: مى دونم معمولا این موقع روز چیزى نمى نویسم ولى امروز خیلى جمعه س!

در و دل هاى جمعه اى یک بلاگ نویس خسته!

در چه حالید با شوک بعد از زلزله؟! چقدر شدید و چقدر ترسناک بود :( اینم از جمعه مون خلاصه. خرداد که بیاد میشه سه سال که اینجا مى نویسم :)  و خب این کاریه که بهم آرامش میده. البته من تقریبا از شونزده سالگى بلاگ مى نوشتم ولى خب تو یه حال هواى دیگه! اینجا رو یه جور دیگه دوست دارم حتى از کانال هم بیشتر ^^  داشتم فکر مى کردم اون اوایل که بلاگمُ تو شبکه هاى اجتماعى معرفى کردم  چقدر دیوونه بودم!!! خب نباید گوشه دنج خودمُ پابلیک مى کردم. هرچند که بلافاصله پشیمون شدم و لینک بلاگُ از همه جا پاک کردم. تا این حد که مى خواستم حتى آدرس فانوس خیسُ عوض کنم که فا جانم نذاشت. چون ممکن بود دوستاى قشنگ مجازیمُ گم کنم! بنابراین یه مدتى ننوشتم و از اونجایى هم که بلاگ خوندن هم آدمِ خودشو مى خواد، کم کم به فراموشى سپرده شد و من با خیال راحت بازگشتم  تا الان که در خدمتتون هستم ^^  واسه آدم کم حرفى مث من نوشتن یکى از راه هاى خلوت کردن کله محسوب میشه! مرسى از شماها که منُ همراهى مى کنید :)

پى نوشت: گوش راستم رسما کیپ شده و عملا فقط با گوش چپم مى شنوم!

پى نوشت ٢: لرزش زمین همزمان بود با فروریختن چیزى درون من! مسخره نیست که آدم حتى از یه شب زلزله زده هم خاطره شیرین داشته باشه؟ یه شبِ زمستونى و یه شب بهارى! اى کاش بعضى اتفاقات هیچ وقت نمیفتاد :(