فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

جمعه!

آقا این جمعه هم بد منو گرفتا بد! هیچ فرقی نمیکنه که کجای این زمین گردٍ مایل به مکعب باشی؛ اون تهِ تهِش جمعه، جمعه ست!

وقتِ بی وقت!

دوستانه میگم رفقا، عصر جمعه تو وقتِ نامناسب تو جایِ نامناسب نباشید! اگه هستید هم نمونید! جایی نمونید که تو لحظه ی قرمزِ گم شدن خورشید پشت یه عالمه سیاهیِ نامتناهی تو تصمیماتی مردد بشید که با عقل مطلق، بدون حتی یه درصد ناخالصی گرفتید! جایی که فکر کنید اگه کمی با دلتون راه بیاد، اگه برای چیزایی که می خواید بجنگید، تهش چه فرقی می کنه؟! این وقتا ممکنه تردید درسته آوار شه رو همه ی تلاشتون و اونوقته که دیگه از دست هیچ کس هیچ کاری برنمیاد! هیچ کاری، باور کنید! این همه اطمینان از اینجا میاد که دقیقا تو لحظه ای که نباید، جایی بودم که باز هم نباید و دلم چیزی خواست که بیشتر نباید! ترسیدم! از آخرِ همون تصمیمات منطقی! اولش خودمو تو روزی تصور کردم که بیست و اندی سال خاطره و وابستگی رو پشت سرم جا میذارم و میرم! به دنیای جدیدی فکر کردم که قراره یه تیکه ازش باشم! بعدش ذهنم رفت جلوتر، خیلی جلوتر، فکر کردم که آخر این رفتن چی میشه؟! مثلا سی سال دیگه حالم چه حالیه؟! تَهِ تَهِش وقتی تو شصت سالگی تو یه جمعه شبیه همین امروز خیره ی پنجره منتظر غروب نشستم خوشحالم؟! یا حسرت زده ی شانسی که می تونستم امتحانش کنم و نکردم؟! همه چیزایی که امروز برام باارزشه رو فراموش کردم یا هنوزم یه گوشه از دلم مراقبشون هستم؟! برای هیچ کدوم اینا جواب ندارم! برای همینه که میگم وقتِ بی وقت، جایی نباشید که...

پی نوشت: بیستون کندن فرهاد نه کاریست شگفت، شور شیرین به سر هر که فتد، کوه کن است!

پاسخ نامه!

سلااااام به همراهان همیشگىِ عزیزم! ظهر آدینه تون بخیر( حسم تو این لحظه میگه "آدینه" باکلاس تره از "جمعه"!) ... ان شااالله که ایام به کام باشه و در همین لحظه در بهترین لحظات زندگیتون غرق باشید!( اگه شنا بلد باشید بیشتر خوش مى گذره!)...  پاییز که درست و حسابى نداشتیم امیدوارم زمستون خوبى پیش رو داشته باشیم دور هم! این" آذرِ سردِ بى باران" هم چند روزى هست تموم شده  و کماکان هوا آلوده س!( شایدم وارونه س! جواب این سوالمو هنوز پیدا نکردم!) یه چیزى در اواسط گردن بین لوزه و سیب گلوم گیر کرده که حتما باید بگم! ( موقعیت لوزه و سیب گلو رو درست ملتفت نیستم ولی همون حوالیه ( از دیکته ی "ملتفت"هم مطمئن نیستم دیگه اگه غلطه به بزرگی خودتون ببخشید))! از چیزی که می خوام بگم برداشت خودشیفتگی نکنید!( هرچند که من حقیقتا یک خودشیفته ی بالفطره هستم اما در این مورد اساعه ادب خدمت ادیبان عزیز نمی کنم!) القصه اینا رو گفتم که عرض کنم این که  به شعر یا متن یا چیزایی از این قبیل علاقه مند هستید باعث بسی خوشحالیه ... آما! ( لازم به ذکره  که بگم نیمی از بهترین دوستان من ترک هستن و این "آٰما" فقط و فقط جهت تاکید بیشتره و به هیچ وجه توهین نیست و خواهشا شلوغش نکنید مثل ماجرای دریافت خیل عظیمی از انتقادات قضات صاحب نظر عزیز در باب  سرخوشی و رفاه بی دردان  و کتمان حقیت و اون داستانا که  خودتون بهتر می دونید و بعضی دوستان خیلی خودشونو اذیت کردن)... بعله عرض می کردم که خوشحالم آما... آما اینکه یادداشتى رو بدون ذکر منبع و بعضا دور از جون شما به نام خودتون منتشر می کنید به هیچ وجه قابل قبول نیست! در هر حال هر نوشته ای اسمش هرچی که هست مخلوق ذهن یه آدمه در نتیجه متعلق به کسیه که خلقشون کرده بنابراین انتشارشون بدون ذکر نام "سرقت" محسوب میشه و به نظر من هیچ فرقی با سرقت یک شی با هر میزان ارزشی نمی کنه! (خودمو نمی گم نگران نباشید! ) ان شاالله که "سرقت ادبی"  هم به سان "فلج اطفال" ریشه کن بشه ... امید دارم روز خوبی داشته باشید همچنان که امیدوارم  دنیای  خوبی داشته باشیم!

پی نوشت: یه سریا هم نگران عدم حضور" فا "جان در یادداشت های اخیر بودن که لازمه خیالشون رو راحت کنم که در تمام روایت ها ردی از ایشون موجوده ! شاید مستتر باشه ولی هست... شاید کمی پیچیده باشه اما "فا" حتی در نوشته هایی که هنوز خلق نشده هم موجوده! پس نگران نباشید و روابط فوق حسنه ی ما هنوز هم به قوت خودش باقیه!

پی نوشت ۲ : به جایی رسیدم که بعضی شعرا رو از رز  آبی هم بیشتر دوست دارم حتی!

پی نوشت ۳ : چشمون خشک شد به آسمون خدایا خواهش می کنم بارونى، برفى، داستانى، چیزى!

پی نوشت ۴ : مرسی که دنبال می کنید

پى نوشت٥: چند روز دیگه تولدمه... به سانِ سال نو میلادى که بنده با پا نهادن به این دنیا شروعش کردم! نباید اسمم مسیح مى بود؟! یا دخترِ کریسمسى مثلا! دیوونه هم خودتونید!

سندروم رنگیوس!

دیشب با همراهی فا سری به کالکشن جدید لوازم التحریر "استدلر" زدیم که فقط گشتی زده باشیم و روحیه مان عوض شود... البته که گشت و گذارمان ختم شد به خرید دفترچه های گل گلی و مطابق معمول خودکار های " رنگی رنگی " و ماژیک های شب رنگ هایلایت و ... به نظر می رسد که همه ی آدم ها دچار نوعی "سندروم" عجیب باشند که روانشناسان هنوز موفق به کشفش نشده اند! شاید هم شده باشند و برای جلوگیری از تعدد بیش از حد اختلالات روحی روانی و احتمالا ناتوانی در درمان اکثریت آن ها ترجیح داده اند ساکت بمانند و وظیفه ی مبارزه با مشکل را به خود افراد واگذار کنند! هرچند که قریب به اتفاق فرزندان آدم از خودشان راضی هستند و با اختلالشان خوش خرم روزگار می گذرانند! مثل خودم که دائما با نشانگان " رنگیوس" سر کله می زنم و اتفاقا از خودم هم بسیار راضی هستم!(نشانگان معادل فارسی همان سندروم است و گفتم این وسط تلاشی هم برای پاسداری از زبان کهن فارسی کرده باشم!) سندروم رنگیوس من در مواجهه با خودکار و مداد و ماژیک رنگی تشدید می شود و رد شدنم از کنار مجموعه های لوازم التحریر مساوی است با خرید بسته بسته خودکار رنگی و در ادامه تبدیل شدن جزوه هایم به چیزی شبیه بروشورهای تبلیغاتی مهدکودک ها! چیزهای کوچکی که حال و احوال را خوش می کند از دست ندهید... حتی سندروم ها هم می توانند حال خوب کن باشند!

پی نوشت: بگید که تا حالا سندرومی رو در خودتون کشف کردید یا نه؟! اگه آره چی بوده ; دوسش دارید یا تو فکر درمان هستید؟

جَعْد و جانْ!

صبحی که بیدار شدم بابا را دیدم که با موهای خیس روی مبل نشسته و لُپ هایش آویزان است... چهره مهربانش مظلوم شده بود و غرق بود در دنیای خودش... دلم رفت برای چشم هایش ... کنارش نشستم و صدای سلامم برش گرداند به همین دنیای معمولیِ خودمان! لبخند پر مهرش را به صورتم پاشید و من فهمیدم روزم روزِ بی نظیری خواهد شد! گفتم "سرما می خوری بابا جان" گفت "اگه خشک بشه حالَت نمی گیره!" و من غرق لذت شدم از این شیطنت های دوست داشتنی اش... یک شانه آوردم و کشیدم روی موهای نرم و اندکش... تلاش کردم این غبار سفیدِ نشسته روی تارهایش را ندیده بگیرم... غُرِ موهای پر پیچ و تاب خودم را زدم که "خوش به حالت بابا!"...روشنش کردم که همین که نهایتاً سی ثانیه وقت لازم دارد تا موهایش را مرتب کند خوشحالی دارد! بابا برایم گفت در زمان های قدیم موهای زنان را فر می کشیدند چون باور داشتند اگر مو لخت باشد دل عاشق از توی آن می لغزد و می افتد! اما توی موی فر گیر می کند! گفت قرن هاست که دل های بسیاری گیر می کند توی همین پیچ و تابی که تو غرش را می زنی! خندیدم و خیالش را راحت کردم که تا حالا هیچ دلی گیرِ این فرهای درهم نشده و احتمالا از این به بعد هم نخواهد شد! سرم را گذاشتم روی قلبش تا صدایش را گوش کنم... آرامبخش بود اما نه به اندازه ی صدای خودش که برایم خواند... "در هر شکن زلف تو دامی است... این سلسله یک حلقه ی بیکار ندارد...!" 

پی نوشت : لبخند ها زندگی می بخشند... اگر روی لب های کسانی که باید، نقش شوند!

پی نوشت٢: این روزها عجیب حس می کنم یک چیزی کم استیک جای کار می لنگد انگار ! احساس می کنم چیزی را گم کرده ام...

به وقتِ بعدازظهرِ جمعه!

داشتن دوستان خوب یکی از نعمت های ارزشمند حضرتِ حق است و بدون شک می تواند موهبتی باشد برای  هموار کردن ادامه ی راه! یک حس ناب است وقتی در بعدازظهرِ یک جمعه ی نه چندان معمولی پیام های آمده را چک کنی و برسی به چنین پیامی  که حروف دلنشین کلماتش از دل برآمده باشد...                

"خیلی وقت بود دوست داشتم یه چیزی بنویسم برات هی نمیشد البته نمیتونم به خوبی خودت بنویسم قطعا. دیگه فکر میکنم بعد از ده یازده سال باید بگم که بدونی. تا الان تو نوشتی من خوندم حالا من مینویسم تو بخون . آشنایی با تو یکی از بهترین اتفاقات زندگیم بود. آشنایی با دختر آروم و مهربونی که وجودش سراسر آرامش و محبته. از همون چهارشنبه ای که در به در دنبال ساعتم میگشتم و تو با همین خونسردی ذاتیت ازم پرسیدی چرا انقدر پریشونم و خیلی ریلکس واسم پیداش کردی تا همین حالا که هنوزم هر جا باشی با همین خنده های از ته دلت حال همه رو خوب میکنی فهمیدم آدم خوش شانسیم .الان که به عقب نگاه میکنم میبینم خدا خیلی دوسم داشته که تو رو سر راهم گذاشته. هیچکس دیگه ای نمی تونه مث تو در عین پیچیدگی انقدر ساده و رو باشه . اخلاق چپل چلاقت خوب دستمه و میدونم حوصله رومانتیک بازی نداری واسه همین به روش خودت عمل میکنم و زیاد نمیرم تو حس فقط خواستم بدونی که همیشه یکی از خوشحالیای زندگیم دوستی با خود مالیخولیایی دیوونته !خوش به حال آدمایی که تو دوسشون داری و خوش به حال من که دوست توام. همیشه خوشحال باش رفیق."

پی نوشت: حرفی ندارم از این همه انرژی مثبت! ممنونم بانو "م" عزیزم...