فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

به وقتِ بعدازظهرِ جمعه!

داشتن دوستان خوب یکی از نعمت های ارزشمند حضرتِ حق است و بدون شک می تواند موهبتی باشد برای  هموار کردن ادامه ی راه! یک حس ناب است وقتی در بعدازظهرِ یک جمعه ی نه چندان معمولی پیام های آمده را چک کنی و برسی به چنین پیامی  که حروف دلنشین کلماتش از دل برآمده باشد...                

"خیلی وقت بود دوست داشتم یه چیزی بنویسم برات هی نمیشد البته نمیتونم به خوبی خودت بنویسم قطعا. دیگه فکر میکنم بعد از ده یازده سال باید بگم که بدونی. تا الان تو نوشتی من خوندم حالا من مینویسم تو بخون . آشنایی با تو یکی از بهترین اتفاقات زندگیم بود. آشنایی با دختر آروم و مهربونی که وجودش سراسر آرامش و محبته. از همون چهارشنبه ای که در به در دنبال ساعتم میگشتم و تو با همین خونسردی ذاتیت ازم پرسیدی چرا انقدر پریشونم و خیلی ریلکس واسم پیداش کردی تا همین حالا که هنوزم هر جا باشی با همین خنده های از ته دلت حال همه رو خوب میکنی فهمیدم آدم خوش شانسیم .الان که به عقب نگاه میکنم میبینم خدا خیلی دوسم داشته که تو رو سر راهم گذاشته. هیچکس دیگه ای نمی تونه مث تو در عین پیچیدگی انقدر ساده و رو باشه . اخلاق چپل چلاقت خوب دستمه و میدونم حوصله رومانتیک بازی نداری واسه همین به روش خودت عمل میکنم و زیاد نمیرم تو حس فقط خواستم بدونی که همیشه یکی از خوشحالیای زندگیم دوستی با خود مالیخولیایی دیوونته !خوش به حال آدمایی که تو دوسشون داری و خوش به حال من که دوست توام. همیشه خوشحال باش رفیق."

پی نوشت: حرفی ندارم از این همه انرژی مثبت! ممنونم بانو "م" عزیزم...

اگر عشق نبود...

اگر عشق نبود... "قیصر"عزیز می گوید اگر عشق نبود! شعر را خواندم و فکر کردم واقعا اگر عشق نبود دنیا چه رنگی می شد؟! اصلا رنگی می شد؟ یا سیاه و کدر؟ یا شاید هم   بی رنگ بی رنگ! تعریف شما از عشق چیست؟ من می گویم آدم اگر عاشق نبود زندگی هم نبود... آدم از اول اولش عاشق آفریده شد... یک روز دوستی پرسید تا به حال عاشق شدی؟ من بی فکر جواب دادم که من هر لحظه عاشق می شوم...  گفت نه از آن عشق ها! از آن هایی که دلت برای یک نفر برود... و من  باز بی درنگ جواب دادم که نه ! گفت مگر می شود تا حالا عاشق نشده باشی ؟ خب چرا نشود؟! این را به او هم گفتم ... به نظرم این مدل از عشق ها یک اتفاق است! فقط باید پیش بیاید! برای بعضی ها زود پیش می آید برای بعضی ها دیر... برای بعضی ها هم شاید اصلا پیش نیاید! مشکل اینجاست که آدم ها هر اتفاقی را عشق تلقی می کنند... هیچوقت درک نکردم چطور می شود یک نفر را دیوانه وار بپرستی... ادعای عاشقی کنی و روز دیگری آن همه شور و هیجان دلت را بزند و بدون فاصله خودت را عاشق دیگری بدانی و تا حد مرگ عاشق باشی و دوباره دلت را بزند و ... این واقعا دل است؟ که روزی هزار نفر می آیند و می روند انگار نه انگار که خاطره ها تا ابد همراه آدم است ! یا یک مدل دیگر که خودم به عینه موارد متعددش را دیده ام... همکلاسی های بلند پروازی که یک روز با آب و تاب از خواستگار بی نظیرشان می گفتند... که چقدر چنین است و چنان است و بدون شناخت واقعی ازدواج کردند و به سال هم نکشید که همه ی آن منش بی نظیری که از آن دم می زدند به یک باره تبدیل شد به هیولاوارترین اخلاقی که یک موجود زنده می تواند داشته باشد و ... وقتی آدم سعی کند ظاهر بین نباشد باور کنید همه چیز رنگ بهتری می گیرد... شک ندارم وقتی ظاهر کسی دل آدم را ببرد مثل شیرینی خامه ای انقدر زود شیرینی اش همان دل رفته را خواهد زد که اگر روح زیبایی این بین نباشد آخر و عاقبتش چیزی جز تباهی نیست! یک مدلی هم هست که به نام عاشقی بعضی ها انقدر دست و پای طرف مقابلشان را می بندند و سر منشا آرزوها را کورمی کنند که یادشان می رود برای خودشان زندگی کنند! اتفاقا از این موارد هم زیاد دیده ام... آدم اگر واقعا کسی را دوست داشته باشد همراه می شود نه سد راه! همه ی دخترا ها منتظر "فرهاد" هستند و همه ی پسر ها چشم به راه "لیلی" !اما من می گویم کاش بگذاریم افسانه ها افسانه بمانند و اسطوره ها اسطوره! اگر قرار باشد "اتفاقش"پیش بیاید، حتما می آید...

پی نوشت: فا می گوید عشق منطقی نیست چون قابلیت اندازه گیری ندارد اما دنیا به بی منطقی هم نیاز دارد!

پی نوشت2: بی رنگ تر از هر نقطه ی موهومی بود ... این دایره ی کبود اگر عشق نبود... #قیصر_امین پور