فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

شبی که منم!

 چرا هر چی میگم همش سوتفاهم میشه؟ چرا انقدر خسته شدم؟ حتما دیگه خوب نیستم. حتما دیگه قشنگ و شگفت انگیز نیستم. فقط دوس دارم حرف بزنم چون وقتی نمی‌زنم خیلی احساس تنهایی میکنم. الان؟ همون بهتر که احساس تنهایی کنی بچه.  کاشکی شگفت انگیز بودم. 

پی نوشت: از استرس تپش قلب گرفتم. طپش یا تپش؟ هیچ وقت دیکته م خوب نبود!

پی نوشت۲: همه ی ذوقم برای نمایشگاه رفت. حتی دلم نمیخواد یه تیکه کاغذ جا به جا کنم!

پی نوشت ۳: هر دفعه یه چیز ترسناک جدید رو میشه. یه کلمه ی ترسناک. ظاهرش فقط یه کلمه س اما پشتش خیلی حرف های ترسناک و سیاه نشسته.

پی نوشت۳: فقط دلم گرفته بود. فقط ذوق میخواستم. نه منظور بد. نه فکر بد. نه توقع بد. 

پی نوشت۴: چقدر خوبه که اینجا رو دارم. فقط واسه خودم.

دیروقت!

هر چی که شد و بود و خواهد شد، هرچی، امیدم به همین دست ها و همین آغوش بود! به قول مردونه‌! تنها راه رفع دلتنگی! چرا؟ چون "دیروقته" ! :)

پی نوشت: دیروقته!!!!!!!!

پی نوشت۲: که یادم بمونه :)

شب نوشت...

دیدى گفتم بهت؟ هشدار ندادم؟ نگفتم از حاشیه امنت بیرون نیا؟ حالا بشین بساز با دلتنگى که مث پلاستیک فشرده توپ تکونش نمیده. رها شدى؟ تو ذاتت رهاست دختر. غم نخور. میخورى هم بخور حقشُ دارى. همه دارن. قضاوت شدى. گیر افتادى. یکى نگرانه نمیتونى حرف بزنى رو حرفش. فقط دلخوشى میخواد. خیال تخت. اون یکى؟ اونم نگرانه. خواستى بمونه رو حرفش؟ رو دلش؟ دلش تو بودى؟ تو هستى؟ هى گفتى آره. گفتم احتیاط. گفتى شجاعت! الان خوبه قلبت درد میکنه؟ الان خوبه موندى و هوار تا دلتنگى؟خوبه تنها موندى؟ یقین واسه تو بود فقط. حالا رسیدى به حرفم. خودم. حالا بازم فقط خودت باش. هوا کمه؟ درست میشه. تو خداى ساختنى. اسطوره صبر. سر حرفت میمونى؟ بمون. ولى حق ندارى به بقیه اجبار کنى. حتى اگه "بقیه" دقیقا "بقیه" نباشه. حتى اگه بخشى از خودت باشه. میلیون تا شب نخوابیدى. این شب هم رو اونا. نخواب من. اما بى قرار هم نباش. میخواستى حال خوبشُ خوبتر کنى. حال بدشُ خوب؟ نمى تونى. تو مرحله هفتم یقین کنارت نشسته؟ نه. آى دختر که همیشه تو آسمون ابرىِ تاریک  دنبال راس الاسد میگردى. بشین فرهاىِ از هم باز شده ت رو بپیچون که حتى قشنگ ترین شب ها هم زهرت شد.

پى نوشت: ندارد!

شب نوشت...

چه روز عجیبى بود! چى میخواستى بگى؟ هنوزم فکر میکنم یه اتفاقى افتاده و الان تقریبا مطمئنم به بابا مربوطه! عجیب ترش میدونید کجاست؟ من اندازه میانگین سالیانه م تو یه ساعت حرف زدم!!! شوخى نیستا!!! هزار تا احتمال میدم و الان به شدت نگرانم. خدا کنه اتفاق بدى نباشه! وگرنه چى انقدر مهمه و گفتنش سخت؟ مگر این که داستان یه داستان دیگه باشه!

پى نوشت: میخوام تلاش کنم بخوابم سُ گوشى رو خاموش میکنم!

شب نوشت...

چه خبرته دختر؟ در این مغز لامصبُ ببند بگیر بخواب! فقط همین ساعت صفرُ کم داشتى!

پى نوشت: ندارد!