فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

نقطه ى آغازم!

دنبال جادو بودم، پىِ معجزه؛ وسط همین لحظه هاى تاریکِ شفافِ غرقِ سکوت پیداش کردم؛ یه شب که دنبال خودم میگشتم؛ سرد بود، ستاره نداشت، عطرِ کاج، دونه هاى سفیدِ شیشه اى، شبیه همون شب که پامُ تو این دنیا گذاشتم، چرخیدم، دنیا یخ بسته بود، آسمونِ قرمزِ غلیظ، یه جهان بُخارِ نفس هاى خلیفه هاى قبل از من، امپراطورىِ سرما، دویدم، دنیا خوابیده بود، پیدا شدم، دُرست از نقطه ى آغازم...

پى نوشت: سخت بود، گذشتم ولى، یه مرحله ى دیگه دان! حالا آرومم؛ اندازه والسِ دریا، مثل اقیانوس، رها کردم، امید دارم به چیزاى قشنگ، زندگى، خدا :)

لیست مخاطبین!

اسمشُ تو لیست مخاطبینم تغییر دادم :)

کویر!

دیدین کویرُ؟ مِثِ همونه! دَستِ آدمُ میگیره میبره میشونه سَرِ شَبِش میگه بیا این همه هوا اصَن انقدر همه شُ فروبده تموم شه! نمیشه! داغه خُب؛ این همه آفتاب از صُبحِ عَلى الطُلوع تابیده...از این رنگ و رو رفته ها که میتابه به هر روزِ روزمون بعد دَمِ غروب یه جورى راشُ میکشه میره انگار نبوده از اول، نه... هى گوش به زنگه " اگه”؛ بشه، نشه، میشه، نمیشه! یکى هم چِشاش آیه داره هى میشینه به فریاد که اگه نداره! که این دَفه نه، اون دَفه نه، یه دَفه تموم میشه حالا اون روز میام میگم دیدى گُفتم؟! سَرِ این یکى کوچه میشه ته اون یکى حالا هى فاصله بگیر نَرِسه صداش... یکى سَرِ هَشتى هندونه چیده، اون قیف طوریش زنگ زده بَس که کارى نبوده... دیگه بحثى نیس! برو اصن بشین سَرِ قُلنبه ماسه ى سومى از راستِ مَرنجاب، یه دونه از اون کاسِت عَهدِ چى چى تقى میرزا مایه شه والسِ آمِلى پخش کنه از سَرِ قیف بعد میگن موسیقىِ فاخر بود قاطى هواش شُد، داغ و فلان! جا پاتَم بمونه، از اون همه هوا چارتا مولکولِشم بشه باد بَسِمونه... میپیچونه دونه ها رو اصَن انگارى نه خانى اومده و نه خانى رفته و تمام

پى نوشت: یه دوست افغان تو کانالستان پیدا کردم، جالب نیست؟ 

 

شب نوشت...

نِشَستَم هَوات از سَرَم بپره؛ نِشَستَم که این سال ها بگذره...

پى نوشت: کاش بخوابم!

عجیب و غریب!

شاید من ده هزار نفرم؛ ولى وقتى به فانوس پناه میارم معلومه چه خبره!

دیشب یکى ناشناس بهم گفت عجیب و غریب و حتى صبر نکرد جوابشُ بگیره! یه نظر سنجى گذاشتم و خیلى ها با این نظر موافق بودن... ولى واقعا اینجورى نیست. من نه تنها عجیب و غریب نیستم بلکه خیلى هم معمولى و کسل کننده م! شاید یه جاهایى به خاطر حرفا و تصمیماتم متفاوت به نظر برسم؛ ولى عجیب و غریب؟ فک نکنم! 

پى نوشت: از همیشه ساکت ترم و نمى دونم کجاى جهان ایستادم!

پى نوشت ٢: با همه اینا، وسط این جنگ نابرابر درونى؛ من خدا رو دارم. از رگ گردن نزدیک تر...

مهتاب!

مگه نه این که مهتابِ شب میشه همون مونسِ جانِ یه جهان دلتنگى؟ مگه نه اینکه بسه همین یه دونه ماهِ کج معوج که یه شب میشه قرصِ نقره و یه شب هلالِ باریک تر از مو؟ مگه نه اینکه یه شب میشه گوش، یه شب قاصدِ رویا و یه شبم لابد یه تیکه دلِ هزارتیکه! میشه خوابید مگه؟ نباید شبُ زندگى کرد مگه؟! نباید این همه سکوت غلیظشُ شنید مگه؟! نباید حرفاى نگفته رو نفس کشید مگه؟! همون نیمه پنهانِ وجود، همون بخشِ نامرئى دیدنى نمیشه مگه؟! یه جهان رازِ شیشه اى فاشِ نورِ کم و زیادش نمیشه مگه؟! هرکسى ذره به ذره خودش نمیشه مگه؟!

پى نوشت:کاش کائنات انقدر نچرخونه همه چیزُ که برگردم سر جاى اول! من فقط خسته م؛ نیاز دارم یه کم بیرون گود بشینم همین!