فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

شب نوشت...

اومدم اینجا بنویسم که خونه اول و آخرمه :) الان یهو یادم افتاد اون اوایل که کانالُ ساخته بودم یه آدمى که بدون شک منُ میشناخت چون حتى اسم هاى آشنا و فامیل هم میاورد عضو شده بود و هرچى فکر میکنم نمیفهمم از کجا کانالُ پیدا کرده بود! وقتى نمیتونم ریشه یه چیزى رو پیدا کنم حالم بد میشه:/ البته چند نفرُ که مشکوک بودم  ریموو کردم که هنوزم ناراحتم چون ممکنه اشتباه کرده باشم :( تا اونجایى هم که احتمال میدادم آیدى آشناها رو بند کردم و دیگه تصمیم گرفتم بیخیال باشم. حالم سر جا نیست کلا! یه جور غریبى دلتنگم. یه جور غریبى از آینده میترسم! نمى دونم چى درسته چى غلط. یه جورى عاجزم از توضیح این همه پیچیدگى هاى ساده اى که باهاش درگیرم که خدا میدونه! یعنى کجا ایستاده؟ جایى که من هستم؟ نگرانم، خسته م، بدجورى دنبال نور مى گردم؛ دنبال مسیر! اگه حرف بزنه؟ اگه حرف بزنم؟ صبر میکنم؟ صبر میکنه؟  بعدش چى؟ الان چى؟ مغزم درد میکنه! 

پى نوشت: منى که بند زدن واژه ها واسه جمله کردنشون این همه سخته واسم قابلیت اینو دارم که تا خود صبح باهاش حرف بزنم!

پى نوشت٢:یهو  یه جمله نیم بند میگه و جورى آچمزِ جواب میشم که تنها راهى که واسم میمونه عوض کردن حرف به بدترین شکل ممکنه!

پى نوشت٣: کاش قاضى نباشه!

پى نوشت ٤: امروز شیشمین پست اون یکى بلاگُ نوشتم^^

پى نوشت ٥: چقدر واژه حقیر است؛ هجاى تازه بیاور!

مهتاب!

مگه نه این که مهتابِ شب میشه همون مونسِ جانِ یه جهان دلتنگى؟ مگه نه اینکه بسه همین یه دونه ماهِ کج معوج که یه شب میشه قرصِ نقره و یه شب هلالِ باریک تر از مو؟ مگه نه اینکه یه شب میشه گوش، یه شب قاصدِ رویا و یه شبم لابد یه تیکه دلِ هزارتیکه! میشه خوابید مگه؟ نباید شبُ زندگى کرد مگه؟! نباید این همه سکوت غلیظشُ شنید مگه؟! نباید حرفاى نگفته رو نفس کشید مگه؟! همون نیمه پنهانِ وجود، همون بخشِ نامرئى دیدنى نمیشه مگه؟! یه جهان رازِ شیشه اى فاشِ نورِ کم و زیادش نمیشه مگه؟! هرکسى ذره به ذره خودش نمیشه مگه؟!

پى نوشت:کاش کائنات انقدر نچرخونه همه چیزُ که برگردم سر جاى اول! من فقط خسته م؛ نیاز دارم یه کم بیرون گود بشینم همین!

بامِ شهر!

رنگِ دنیا از بامِ شهر؛ خیالِ شب و از همون سالن هاى بزرگِ اُپِرا، سِن و چلچراغ و نور و انعکاس و ردیف ردیف صندلى اشرافى و پژواکِ پلک زدن چِلیست و کُرور کُرور آدم که گوشَن واسه یه کهکشان سکوت و چِشمَن واسه یه دنیا تاریکىِ غلیظ و همون یه باریکه نور و یه شاهکار هُنرىِ ثبت نشده تو تاریخى که از بالاى بالا دیده نشده و نمیشه و هواىِ حَلّالِ خستگى و صداى ناسازگار آکاردئون و وصله ناجورِ نفس هاى آهسته ى میلیون تا تماشاچىِ ظاهر بین و رویاىِ ساخته نساخته ى یه خَلوَتى که چُنینَش میانه آسمان آرزوست...

پى نوشت: ندارد!