فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

روزی می آید...

اگر چیزی باشد که بخشی از وجود آدم را درگیر کند...چیزی که آنقدر نزدیک باشد که در روحِ آدم حل شود ... اگر به میلیون دلیل متفاوت دور شود...اگر خودآگاه  یا ناخودآگاه آنقدر فاصله بگیرد که فکر کنی برای ابد به فراموشی سپرده شده ... روزی خواهد آمد که میفهمی چیزی که به ذات پیوند خورده باشد... چیزی که تکه ای از جان  شده باشد...  از یاد رفتنی نیست...روزی خواهد آمد که میفهمی این نبودن، فقط تلاشِ ذهنی بوده که در جدال با روح سعی کرده ثابت کند که می تواند فراموش کند... که می تواند با یک حفره ی خالی به جای همان تکه ی روشنِ از دست رفته ادامه بدهد... چند ماه پیش، وقتی بعد از چیزی حدود چهارده سال ... صدای "زیر و بم" یک موسیقی ِاعجاب انگیز گوشهایم را نوازش داد ... وقتی با دیدن نقشِ شش خطِ تا بی نهایت موازیِ دیواره پل "همت" دایره های کوچک سیاه و سفیدِ دسته دار پیش چشمم جان گرفت... فهمیدم چیزی که مغزم با تمام قدرت سعی می کرد در تمام این سال ها آن را در دورترین لایه هایش پنهان کند ... چیزی که به دلیلی که حالا چقدر پیش پا افتاده و معمولی به نظر می رسد قسمتی از روحم را با خودش برده بود...چیزی که همان حفره را در وجودم جا گذاشته بود...همان حفره خالیِ نه خیلی کوچک را... چه مظلومانه خودنمایی می کند ! وقتی بعد از این همه سال دوری ...سازم را دست گرفتم ... وقتی انگشتانم بی قرار از دوری یاران دیرینشان سیم های نقره ای و طلایی ساز را به بازی گرفتند... فهمیدم که جاهای خالی اگر محلول ذات باشند هرگز پر نمی شوند... هرگز فراموش نمی شوند... همان لحظه تصمیمم را گرفتم... به احترام روزهایی که "شیرین مضرابِ" کلاسی بودم که کوچکترین عضوش حداقل چهار سال از من بزرگتر بود... به احترام تمام حسرت های از روی مهرِ هم دوره ای هایم برای دو درس یکی کردن های استاد، که فقط متعلق به شاگردِ ویژه اش بود! دوباره تکه ی گمشده ی جانم را پیدا کردم... با سازم آشتی کردم... این بار استاد گفت فقط چند ماه کافی است تا دوباره به روزهای اوجت برگردی! چون موسیقی در قلب نوازنده خانه دارد... چون فراموش نمی شود...

پی نوشت:آن روزها کسی می گفت موسیقی حرام است و فرشته ها در خانه ای که ساز باشد رفت و آمد نمی کنند! و من در همان عالم کودکی چقدر غصه خوردم که فرشته ها دوستم ندارند... کاش می دانستیم آثار حرف هایی که می زنیم تا چه حد ممکن است زندگی دیگران را تغییر دهد!

پی نوشت2: چطور ممکن است چیزی که انسان را تا این حد به خدا نزدیک می کند حرام باشد؟!

تابستانِ داغ...

انقدر که این تیر ماه داغِ کش دار از گرما کلافه بودم از احضار های گاه و بیگاه دکتر" که حاضرم قسم بخورم دلیل نیمی از آن ها را خودش هم نمی دانست کلافه نبودم ...از وقتی خودم را شناختم از گرما فراری بوده ام...اصلا هیچ جوره توی کتم نمی رود که کسی تابستان را از پاییز و زمستان بیشتر دوست داشته باشد...روزهای طولانی و گرم و شب های عزیزِ کوتاه! حیف مهتابی که خورشید ناجوانمردانه حقش را می خورد ... حیف  ساعت هایی که آفتاب از ماه می گیرد! هنوز حالم از گرمایی که سر ظهر خوردم جا نیامده... همین امروز که مجبور شدم سربالایی چهار راه تا خانه را در گرم ترین ساعتِ گرم ترین ماه ِ سال پیاده گز کنم ... همین امروز که آفتاب چنان با قدرت می تابید که انگار می خواست با تمام قوا انتقام همه ی انفجار های اتمیِ مولکول های "هلیوم" و "هیدروژنِ"به سمت مرگِ سه میلیارد سال دیگرش را از من بگیرد... دقیقا همین امروز بیشتر از هر وقت دیگری دلم برای زمستان تنگ شد... برای فصل سفیدِ بی نظیرم ...برای دی ماهِ دانا... ماهِ دانای آفریننده... 

پی نوشت: رویای سوز آبان و سرمای دی!

پی نوشت2 : فا میگه حالا دو قدم  اومدی چه کولی بازی ای راه انداختی!!!

شب نوشت...

به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند

دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها

دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا ای همگناه ِ من درین برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ

به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من

که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها

و من می‌مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک

شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها

بیا امشب که بس تاریک و تن‌هایم

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی

که می‌ترسم ترا خورشید پندارند

و می‌ترسم همه از خواب برخیزند

و می‌ترسم همه از خواب برخیزند

و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را

نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را

و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب

پرستوها که با پرواز و با آواز

و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی

نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند

شب افتاده ست و من تنها و تاریکم

و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند

پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی

بیا ای مهربان با من!

بیا ای یاد  مهتابی...

#م_امید

خواب...

از آن شب هاست که خواب با چشم هایم سر لج افتاده! تا همین یک ساعت پیش چنان گیج خواب بودم که نزدیک بود پیامی که برای "ض" نوشته بودم را برای دکتر "م" ارسال کنم و در این صورت باید قید درس و دانشگاه را می زدم و می نشستم ور دل مامان جان و در بهترین حالت کلاس "مونجوقی" ،" ملیله ایچیزی ثبت نام می کردم و ادامه ی استعدادم را در راه دیگری خرج می کردم !اما به محض اینکه تصمیم گرفتم بخوابم همه ی انرژی های عالم یکجا به جانم ریخته شد و انگار نه انگار که کیلو کیلو آلبالو گیلاس چیدن چشم های مست خوابم داشت دستی دستی آینده تحصیلی ام را به باد می دادحالا  کله ام را گذاشته ام  لبه ی تختم ، با یک دست می نویسم و با دست دیگرم فر های پیچ واپیچ موهایم را می کشم تا ببینم چقدر بلند شده... موقعیت به شدت نامتعادلی است و هر لحظه ممکن است گوشی از دست راستم رها شود... سر و ته دیدن دنیا هم برای خودش مدلی است

پی نوشت:همین الان فال حافظ گرفتم و انقدر عجیب و بی معنی درآمد که  از اینکه بد موقع مزاحم حضرت حافظ شدم خالصانه از ایشان عذرخواهی کردم

پی نوشت2:سرم گیج می رود!

شب نوشت...

بی کران آسمان امشب چقدر گرفته و غریب است و سیاهی یکدستش چقدر بدون ستاره ... دلم ستاره می خواهد... از آن ها که چشمک می زنند و آدم را دعوت می کنند به خیال بافی... آن ها که می گویند تا بی نهایت رویا بباف و نگران هیچ چیز نباش... از آن هایی که آدم را می برند به آرمان شهری که آسمان شبش پر از شهاب هایی است که افتادنشان آرزوها را برآورده می کند...آن هایی که دنیا را روشن می کنند و یار یاور مهتابند... همان مهتابی که نورش پیام آور یکرنگی است...همان که دست تمام تزویرها و ناهمگونی های این دنیا را رو می کند...همان که تمام کوچه های ناامید از چراغانی و دلگیر از عابران دیرینه اش را روشن می کند... همان کوچه های تاریکی که چشم انتظار قدم های آرام آدم هایی که دخیل بسته به روشنِ روز، شب را میان بازی بی بدیل مهر و مهتاب جا می گذارند ،  غرق در اندیشه ی ستاره ها دست به آسمان دارند... دلم ستاره می خواهد... همین...

پی نوشت: کپی با ذکر منبع لطفا و خواهشا...


بالاخره!

بالاخره تمام شد... عجب بهار و کمی تابستانِ  کشداری! از مدل های دینامیکی دکتر پیشوایی و کوئیز های نفس گیر دکتر محمدی و انتخابات  و  جنگ و جدل های تشکل ها و احزاب  دانشجویی  بگیر تااااا ناهار کلاس دکتر تیموری و سرکله زدن با هیّئت علمی دانشکده و دکتر غلامیان و جلسات تصویب سمینار و ترافیک های سنگین عصرگاهی تهرانِ  همیشه شلوغ و آخرین امتحانات کارشناسی ارشد و پروژه های نرم افزاری و این آخر کار هم که این "آپاندیس" نا وقت و ناگهانی! اما هر چه بود و نبود شکر خدا تمام شد و به تاریخ پیوست! با فا رفتیم شهر کتاب و بعد از مدت ها بدون نگرانی کارهای مانده هی گشتیم و "خنزر پنزر" ها ی شهر کتاب را بالا و پایین کردیم  و تلافی امتحانات و ترم را درآوردیم... انقدر با اسباب بازی های جور و وا جور ور رفتم و با هر چه که دم دستم بود بازی کردم که فا صدایش درآمد که کودک درونت را کنترل کن وگرنه می اندازنمان بیرون! برای خودمان دو تا عروسک گیسو کمند خریدیم... از همان ها که موهای ابریشمی دارند و  با دو تا  نقطه ی سیاه و کوچک دنیا را تماشا می کنند و لباس هایشان چین چین و گل گلی است! همان اول برایشان اسم گذاشتیم... ماهرخ و مه جبین! حالا فقط می خواهم استراحت کنم...البته نه خیلی !چون باید طرح پرپوزالم را بزنم... تا آن وقت اما برای خودم برنامه چیده ام تا به این توصیه ی دکتر علی احمدی(وزیر سابق و استاد راهنمای حاضر) که همه ی زندگی درس نیست عمل کرده باشم  ( الکی مثلا دخترحرف گوش کنی هستم من!)

پی نوشت: نصیحت دوست دارن دکتر!

پی نوشت2 : فکر نمی کنم از من لج باز تر تو این دنیا وجود داشته باشه!