فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

هنوز...

بچه که بودم فکر می کردم وقتی بزرگ شوم چقدر تغییر خواهم کرد...دنیای بزرگترها چقدر بزرگتر است و چقدر عمیق تَر... فکر می کردم چقدر همه چیز متفاوت خواهد بود...چقدر من متفاوت خواهم بود...حالا اما...حالا که جایی حوالی بیست وپنج سالگی ایستاده ام، می بینم که هنوز هم همان دختر کودکی های رفته هستم... هنوز هم بستنی قیفی ذوق زده ام می کند... هنوز هم عاشق خریدن با وسواس  پاستیل و اسمارتیزم...من هنوز هم دوست دارم روی یک بلندی بایستم و از ته دلم جیغ بنفش بکشم... من هنوز هم عاشق خریدن  استیکر های رنگی رنگی هستم ...هنوز دلم می رود برای قدم زدن روی جدول های کنار خیابان...هنوز هم آمدن انیمیشن های جدید هیجان زده ام می کند ...من هنوز هم از اینکه کسی برایم شکلات بخرد ذوق می کنم...من همانم و با تمام این هنوزها ، هنوز هم خوشبختم... به همان خوشبختی روزگار کودکی ... مهم نیست اگر زندگی گاهی به آدم ها سخت می گیرد...مهم نیست اگر دنیای آدم بزرگ ها گاهی خاکستری می شود... وقتی هنوز هم می شود روی جدول ها راه رفت... وقتی هنوز هم می شود بستنی قیفی خورد... وقتی هنوز هم می شود خوشبخت بود...

پی نوشت: خوشبختی همین هنوز های ساده و روشن است...

خاطرات...

امروز برای کاری راهی محله ای  شدم که از آنجا  برای چهار سال  خاطره دارم...برای چهار سال بی نظیر خاطره دارم .. یک ساعتی توی ماشین زیر تابلوی حمل با جرثقیل نشسته بودم و خیره ی کوچه ها و خیابان ها خاطرات را مرور می کردم... خاطرات روز های قشنگی که دیگر هرگز تکرار نمی شوند...لبخند زدم به یاد همه ی روزهایی که چهار پنج نفری مسافت طولانی دانشگاه تا ایستگاه مترو را پیاده گز می کردیم... می خندیدیم و غیبت همکلاسی ها و اساتید را می کردیم... خبر هایی که آدم را یاد "سلبریتی نیوز" های سینمای هالیود می انداخت بالا و پایین می کردیم  که مثلا فلان پسر با فلان دختر دوست شده یا فلانی با دوستش به هم زده و یا فلان اکیپ چقدر نچسب است و ورودی های فلان سال اینطورند و آنطورند و... و مهم ترین دغدغه هایمان خلاصه می شد به نمره فلان درس و سختگیری استاد در فلان کلاس و ... لبخند زدم به یاد همه ی کلاس پیچاندن ها و گشتن ها ی پیاده...به یاد تمام کافه گردی های خیابان انقلاب... به یاد تمام پاتوق نشینی هایمان در "نفس" ... لبخند زدم به یاد روزهای امتحان و استرس های وحشتناکش که حالا چقدر خنده دار و  دور به نظرمی رسد...به یاد سال های شیرینی که انگار یکهو یک طوفان سهمگین ،از آن هایی که در شمالی ترین مناطق آمریکا می وزد...آمد و همه شان را با خودش برد... البته که دوستی ها هیچوقت تمام نمی شوند... اما آن روزها ی عجیب بی تکرار است... 

پی نوشت: لحظه ها!

ماه مبارک...

ماه مبارک امسال هم در حال اتمام است و نفس هاى آخرش را مى کشد... الحمدلله که امسال هم زنده بودیم و مفتخر به روزه! در خانه ى ما هیچکس عادت به خوردن سحرى ندارد...دم دم هاى اذان شاید خرمایى بخوریم یا میوه اى لیوانى آب هم رویش و تمام! در همه ى سال هایى که روزه گرفتم با بابا اول ماه رمضان مى نشستیم و روزها را تقسیم بندى مى کردیم ...چهار هفته ى ماه را جدا مى کردیم و هى حساب مى کردیم چقدر گذرانده ایم و چقدر مانده که بگذرانیم...سحر ها مى نشستیم پاى تلوزیون و هى جابجایى و دیر و زود اذان شهر هاى مختلف را حساب مى کردیم... بابا مى گفت و من مى خندیدم... روزها بلند بود و گرم خصوصا این سال هاى اخیر که ماه مبارک تابستان بود...بابا یک کره ى زمین کوچک مى گذاشت جلوى دستش و کشور هاى نیمکره شمالى و جنوبى را مقایسه مى کرد... ساعات روز قطب  شمال و جنوب را مقایسه مى کردیم و به همین سادگى خوش مى گذراندیم... صبح عید مى رفتیم نماز و بعدش حلیم مى خریدیم با نان سنگک... مى رفتیم مسجد محل خودمان که هر سال توى خیابان زیر انداز مى اندازد و نماز را زیر سقف آسمان برگزار مى کند... من مى نشستم و بابا مثل بچه هاى بازیگوش شیطنت مى کرد و من را مى خنداند تا آدم ها جمع شوند براى نماز ...امسال اما دکتر روزه را براى بابا ممنوع کرد... باید راه به راه مایعات بنوشد تا "اسید اوریکش" عود نکند...اینجا مى رسیم به یکى از میلیون ها دلیل عشق بى حد و اندازه ام به بابا... بابا امسال روزه نگرفت اما تمام سحر هایى که خانه بود پا به پاى من بیدار ماند...مثل هر سال با هم خندیدیم و خوش گذراندیم...با وجود تمام اصرار هایم براى اینکه بیدار نماند و استراحت کند، مثل هر سال تنهایم نگذاشت...دلیل؟!چون بابا هیچ وقت رفیق نیمه راه نمى شود... همیشه تا ته تهش با آدم همراه است... حالا منتظر عیدیم... که بیاید و ما باز هم مثل هر سال برنامه دوست داشتنیمان را پیاده کنیم... پیشاپیش عید مبارک...

پی نوشت: سر آخرین سفره هاى شریف افطار همدیگر را دعا کنیم...

پی نوشت 2: خدا همه ى باباهاى عزیز  این دنیا را حفظ کند و همه ى بابا هاى رفته را قرین رحمت...

پی نوشت 3:با همین ساده ها خوش باشیم...

شب نوشت...

داشتم فکر مى کردم که هیچ زمانى را بیشتر از"شب" دوست ندارم...شب را دوست دارم...عاشقانه و صادقانه ...عظمت و شکوهش را...رمز و راز بى انتهایش را...سکوت جذاب و بى بدیلش را... همیشه بهترین رویاها متعلق به شب هستند... اصلا ذات شب رویایى است... وقتى خسته از دغدغه هاى روزانه تن خسته را به آغوش آرام شب مى سپارى دنیا رنگ دیگرى مى گیرد...شب با خودش جهان بینى مى آورد...اصلا زیبا ترین ساعت هاى  زندگى همین ساعت هاى آخر شب است... اینکه شب باشد و سکوت... خودت باشى و خودت و رادیوى دوست داشتنى ات...بچسبانیش بیخ گوشت و پیچش را بپیچانى و بپیچانى ...موجش را از کران تا بى کران بالا و پایین کنى تا برسى به صداهایى که حالت را خوب مى کند... من عاشق شنیدنم ... دوست دارم ساعت ها بى حرف بنشینم و گوش کنم ...گوش بدهم به چیزهایى که حالم را خوب کند...اصلا به خاطر همین رادیو را دوست دارم،همیشه شنونده ى خوبى بوده ام...شنونده ى خیلى خوبى بوده ام...براى صدایى که ارزشمند باشد...صدایی که ارزشش را داشته باشد ...امشب آسمان صاف است...صاف و سیاه و پر ستاره... منتظر شنیدن آرزوها...اندیشه ها و رویاها...با سکوت بى نهایتش فریاد مى زند انگار... 

 "از رویاهات دست برندار"...

برداشت آزاد!

تا حالا شده فکر کنید به اینکه برداشت دیگران از شخصیت شما تا چه اندازه به واقعیت نزدیک است؟ دیروز بعد از یک امتحان تقریبا سنگین خسته از درس خواندن و شب نخوابی های قبل از امتحان،  برگه ی بدخط تر از همیشه ام را تحوبل جناب مراقب دادم و از کلاس بیرون آمدم...روی پله های کنار دفتر آقای پاکت چی (مسئول فنی و کامپیوتری طبقه سوم) نشستم... اخم هایم در هم بود و چشم هایم به رو به رو خیره... داشتم در ذهنم جواب هایی که برای استاد عزیز ردیف کرده بودم را بالا پایین می کردم که چند تا از بچه ها همزمان از کلاس بیرون آمدند...مثل همیشه شروع کردند به شلوغ کاری و شوخی در مورد امتحان و این ماجراها و من همچنان ساکت سرجایم نشسته بودم...تا زمانی که کمی آرام شدند و توجه دوستان جلب این بینوای نشسته روی پله شد..."ع" پرسید واااای تو "امتحانت تموم شده؟ " "ن" گفت "چرا اخمات توهمه؟" و من بدون فکر جواب دادم که ناراحتم کمی! "س" متعجب پرسید "مگه چیزی هم تو این دنیا هست که تو رو ناراحت کنه؟" و باز "ن" گفت "این حرفا اصلا بهت نمیاد..." و من فکر کردم از بس که دیوانه ام و هی  بالا و پایین می پرم و همیشه ی خدا نیشم تا بناگوشم باز است ،کسانی که کمتر مرا می شناسند یا در مواقعی ادعا دارند که بنده را از بر هستند هم حتی برداشت درستی از شخصیتم ندارند... این که آدم زیاد بخندد و به قولی کودک درونش "فعال" یا در مواردی "بیش فعال" باشد... دلیل نمی شود که هرگز از چیزی ناراحت نباشد و یک وقت هایی از همه چیز خسته نشود!  همه ی آدم ها گاهی دلشان می گیرد ... خصوصا کسانی که به مثابه بنده عادت به حرف زدن ندارند و حرف هایشان همیشه انقدر توی مغزشان می ماند که ممکن است در اثر تراکم زیاد از گوش هایشان بیرون بریزد!و از من بپذیرید که اتفاقا آدم هایی که بیشتر از بقیه می خندد درگیری های ذهنی بیشتری دارند و در بیشتر مواقع ناراحتی ها و مشغله های ذهنیشان ظهور عینی ندارد!

پی نوشت: فا همیشه می گوید "کمتر بخند"!

پی نوشت 2 : لبخند زیباترین نماینده ی احساسات بشر است...