فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

دلِ تنگ!

بله مى دونم مدت هاست چیزى ننوشتم و اول باید سلام کنم. اما دلم نمى خواد. من همونم که هیچوقت دلش نخواسته روتین و چهارچوب بقیه رو زندگى کنه! همون که زیر نگاه متعجب و عاقل اندر سفیه بقیه پرتقال رو مث نارنگى پوست میکنه! این مدت خیلى اتفاقات افتاد. خیلى چیزها عوض شد. یهو به خودم اومدم دیدم وسط قصه اى نشستم که فکر مى کردم هرگز اتفاق نمیفته! یهو دیدم زیر آسمونى راه میرم که دیگه اثرى از آبى نداره! دیدم هوایى رو نفس مى کشم که یه چیزى کم داره!  همه ى این سال ها سعى کردم شجاع باشم. محکم. مطمئن. بودم؟ نمى دونم! الان هستم؟ بازم نمى دونم! وسط دریایى از نمى دونم ها دست و پا مى زنم و بازم نمى دونم! فقط مى دونم هیچوقت تا این اندازه دلتنگ نبودم. فقط مى دونم قلبم از اضطرابِ لحظه اى نبودنش درد میکنه! دارم از نگفته ها خفه میشم! از تلنبارِ واژه ها! نگران کلمه ى ساده ایه واسه حال الانم! اگه هیچوقت خود واقعیم رو نشناسه چى؟ من هیچوقت نتونستم خودم رو توضیح بدم! فکرم رو. آشوب و اضطرابم رو. دنیام رو! الان دیگه نباید احساس تنها بودن داشته باشم اما دارم! من حسم رو به روش خودم منتقل میکنم و مى ترسم. از اینکه متوجه نشه! اگه متوجه نباشه؟ 

متوجه دلتنگى و حال بى قرارم نیست. چون بلد نیستم حرف بزنم! من واقعا خسته م. خیلى خیلى زیاد. دلم تنگ شده. منطقم کم شده.  تحملم هم. صبوریم هم. فاصله؟ همیشه درد غم انگیزى بود! حالا ولى فرق میکنه. حالا که میگه دوسم داره غم انگیزتره! واقعا داره؟ 

پى نوشت: انقدر این هفته بى اشتها بودم که فارغ از رژیم دهگان وزنم بعد از مدت ها از هفت به شیش تغییر کرد!

پى نوشت٢: چقده غر زدم!

پى نوشت٣: بازم یه عده رو از کانال ریموو کردم چون شک برانگیز بودن!

پى نوشت ٤: اگه فردا همه چیز تموم شه چى؟

پى نوشت ٥: کاش بتونم یه کم بخوابم

در و دل هاى جمعه اى یک بلاگ نویس خسته!

در چه حالید با شوک بعد از زلزله؟! چقدر شدید و چقدر ترسناک بود :( اینم از جمعه مون خلاصه. خرداد که بیاد میشه سه سال که اینجا مى نویسم :)  و خب این کاریه که بهم آرامش میده. البته من تقریبا از شونزده سالگى بلاگ مى نوشتم ولى خب تو یه حال هواى دیگه! اینجا رو یه جور دیگه دوست دارم حتى از کانال هم بیشتر ^^  داشتم فکر مى کردم اون اوایل که بلاگمُ تو شبکه هاى اجتماعى معرفى کردم  چقدر دیوونه بودم!!! خب نباید گوشه دنج خودمُ پابلیک مى کردم. هرچند که بلافاصله پشیمون شدم و لینک بلاگُ از همه جا پاک کردم. تا این حد که مى خواستم حتى آدرس فانوس خیسُ عوض کنم که فا جانم نذاشت. چون ممکن بود دوستاى قشنگ مجازیمُ گم کنم! بنابراین یه مدتى ننوشتم و از اونجایى هم که بلاگ خوندن هم آدمِ خودشو مى خواد، کم کم به فراموشى سپرده شد و من با خیال راحت بازگشتم  تا الان که در خدمتتون هستم ^^  واسه آدم کم حرفى مث من نوشتن یکى از راه هاى خلوت کردن کله محسوب میشه! مرسى از شماها که منُ همراهى مى کنید :)

پى نوشت: گوش راستم رسما کیپ شده و عملا فقط با گوش چپم مى شنوم!

پى نوشت ٢: لرزش زمین همزمان بود با فروریختن چیزى درون من! مسخره نیست که آدم حتى از یه شب زلزله زده هم خاطره شیرین داشته باشه؟ یه شبِ زمستونى و یه شب بهارى! اى کاش بعضى اتفاقات هیچ وقت نمیفتاد :(

اسفند!

همین جا دقیقا، همین اسفندى که از همیشه اسفندتره! یه شهر ویروسی، شبی که بارونش قشنگ نیست، حدود نود و شیش ساعتِ بی رنگ و روح، ویتامین "سى" هاى مکرر مامان، بوی دوست نداشتی الکل، تحلیلِ "آقاى روباه شگفت انگیز" در نتیجه ى یک اقتباس قوى(در موردش بی رحم نباشید!)، مغزِ کلافه ی به هم ریخته، یه حبس زجرآور برای همچو منی که به سختی یه جا بند میشه، فورد در مقابل فِرارى، "هفت هزار دور در دقیقه، جایی که باهاش رو‌به‌رو می‌شی، همه چیز محو میشه و تنها چیزی که حس می‌کنی، یه جسمه که تو زمان و فضا داره میچرخه، تنها سوالی که پیش میاد اینه که تو کی هستی؟" (نه فورد نه فِراری؛ یه دونه از اون اسپرت های سورمه ای "شِلبی"ام آرزوست :| ) شک ندارم اگه مى تونستم بخوابم به هشتاد درصد سوالات فلسفه وجود پاسخ داده مى شد! 

#شب_نوشت 

"بِل نویی اَ وو" در هر حال، بدان معنا که شب خوش :/

پی نوشت: خودم می دونم خیلی دارم غُر می زنم  ولی اعصاب ندارم واقعا!

غریبِ غریب!

غریب دنیاییست خلاصه! کاش فقط یه بار، فقط یه روز دنیا یه جور دیگه بود! دلم می خواست فقط یه روز همه چیز یه جور دیگه بود. یه شب که بی ستاره نبود. فاصله ای نبود، ترسی نبود. یه خیابون که باریک نبود، وسط یه بهمن که خاکستری نبود. وسط یه شهر که غریبه نبود. منی که دلتنگ نبود. دنیایی که خسته نبود. چشم هایی که دزدیدنی نبود! کاش اندازه یه روز می شد. اندازه ی یه روز وقت داشتیم. یه رویای بی نهایت به اندازه یه روز! قَدِ لمس لبخندت فقط! شیرین می شد. مثل لمسِ  جای دستات روی حلقه سیاهِ فرمون. همین!

پی نوشت: در هوایی که نفس های تو هست، اتفاقا!

:|

مغزم درد میکنه؛ تامام!