فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

سالى که گذشت!

میلیون تا خاطره جور و ناجور هست پُشت همه روزایى که میره، پُرِ قصه هاى کوتاه و بلند، یه سال قصه هاى بى غصه و یه سال هم مثِ سالى که گذشت پُرِ غصه! یه سال پُر از نور و یه سال هم مثِ تاریک روشنِ دَمِ صبحِ یه ماهِ دىِ بدون برف! همه شون میگذرن، بعضی هاشون سخت و نفس گیر، بعضى هاشون آروم و خُنک... با تمامِ توانم دویدم...یه جاهایى نرسیدم ولى؛ خستگیش موند و جاى خالىِ همون تیکه هایى که از روحم کنده شد و پیدا نشد... که پیدا نمیشه... نفس کم اومد... حتى براىِ من گلادیاتورِ زِره پوش... اُمید خوبه... تلاش خوبه... اما جاىِ حُفره هاى خالى هیچوقت پُر نمیشه... از این همه جنگیدن با خودِ خویشتنم خسته م... از اینکه همیشه فرمانده جان بر کفِ سپاه ده هزار نفرىِ درونم باشم... از تکرار مداوم این جمله ى تَهِ دل خالى کُنِ "دُرست میشه" خسته م... از این همه قاضىِ آماده ى حُکم... از این همه فاصله ... دوست دارم این چند ساعت رو یه جور دیگه بگذرونم... فقط همین دقیقه هاى آخر اسفند ... دوست دارم غُر بزنم... دلم مى خواد برم رو یه کوه بلند انقدر جیغ بزنم که دیگه صدام در نیاد... دوست دارم یه موتور پیدا کنم برم همه ى خلوتى هاى تهران رو تخت گاز بچرخم... من واقعا خسته م... همین!

+به وقتِ دلتنگى...

اسفند!

همین جا دقیقا، همین اسفندى که از همیشه اسفندتره! یه شهر ویروسی، شبی که بارونش قشنگ نیست، حدود نود و شیش ساعتِ بی رنگ و روح، ویتامین "سى" هاى مکرر مامان، بوی دوست نداشتی الکل، تحلیلِ "آقاى روباه شگفت انگیز" در نتیجه ى یک اقتباس قوى(در موردش بی رحم نباشید!)، مغزِ کلافه ی به هم ریخته، یه حبس زجرآور برای همچو منی که به سختی یه جا بند میشه، فورد در مقابل فِرارى، "هفت هزار دور در دقیقه، جایی که باهاش رو‌به‌رو می‌شی، همه چیز محو میشه و تنها چیزی که حس می‌کنی، یه جسمه که تو زمان و فضا داره میچرخه، تنها سوالی که پیش میاد اینه که تو کی هستی؟" (نه فورد نه فِراری؛ یه دونه از اون اسپرت های سورمه ای "شِلبی"ام آرزوست :| ) شک ندارم اگه مى تونستم بخوابم به هشتاد درصد سوالات فلسفه وجود پاسخ داده مى شد! 

#شب_نوشت 

"بِل نویی اَ وو" در هر حال، بدان معنا که شب خوش :/

پی نوشت: خودم می دونم خیلی دارم غُر می زنم  ولی اعصاب ندارم واقعا!

حال و سال و دل خوش!

میگه می خندی همیشه، اون تَه تَه های اسفند که دنبالِ بالاپایین کردنِ ماهی قرمزا و هول هولی سوا کردن  دونه های درشت سنجدی؛ چشمات نمی خنده ولی! میگم آخه غم داره تَهِ همه چی! ته قصه، ته آرزو، ته عشق، تهِ سال! غیر از این میشه؟ میگه هر چی شروع بشه یه روز تموم میشه دیگه! خوب تموم میشه! میگم ببین چطوری می گذره... ببین ته زمستونی نمیذارن نفس بکشیم! یه راسته جدول رو بگیریم بریم یادمون بره کجاییم! میگه می دونم دردت چیه... غصه ت غصه ی پاییزه! که بشینی عین دیوونه ها برگای درختای ولیعصر رو بشمری ببینی کی آخریش میریزه! کی تموم میشه... خودت نمی دونی چرا؛ من می دونم ولی! میگم چرا خب! میگه آخریش که بریزه، همه ی دنیا که نارنجی بشه؛ تموم که بشه؛ یه چیز بهتر شروع میشه! میگم زمستون میاد! دی و آسمونِ قرمز! میگه اصلا رسالت آدم همینه؛ انتظار! میگم معلوم نیست کجا تموم میشه کی شروع!میگه خوب تموم میشه! میگم خسته م؛ اینجوری که می دون همه می ترسم! انگار قراره تموم بشه بدونِ مرداد؛ بدون پاییز؛ بدونِ دی! میگه غمت نباشه؛ بهار میاد... اینه چاره! 

پی نوشت: امان از اسفند نفس گیر!

شب نوشت...

یه وقت هم  یه چیز کوچیک مثل یه صدا، یه سایه، یه قطعه ی آروم  موسیقی، یه مصرع شعر! چیکار می کنه با روح و روان  آدم؟! چی میشه که اینجور میشه؟ چه پاییز غریبی بود و چه زمستون غریب تری!  بازم اسفند رسید با غم تلنبار شده ی سال پشت سرش! با خستگی نجویده بلعیده شده از مقاومتی که آخرش  اون جایی شکسته میشه که دیگه نه برگی مونده باشه نه بارونی! جایی که همه چیز این دنیا یخ زده  باشه از سرمایی که دیگه فقط سوزش میشینه به استخون! اون جا که میشه ته ته صبوری که حالا چطوری بگذرونم تا پاییز؟  اونجا که همه چیز میره روی تند و تو " هر کجا می نگری جز او نمی یابی باز"  اما دیگه توانی نیست برای  جنگیدن و اون موقع است که همه ی پریشونیِ سال  یه جا آب میشه و بعدش رودی که احتمالا صدای جریانش فقط بهار رو قشنگ تر  میکنه!

پی نوشت: هَر کُجا می نگرم جُز تو نمی یابم باز!

سال نو !

جام خالی بود. خیلیم بود. جایِ همون چراغِ  بلندِ پیچ و واپیچی که نبود. روی همون بیلبورد بزرگ و سفیدی که به آسمون نزدیک تر بود. شاید ده قدم فقط! ولی بود. به آسمونِ آخرِ اسفند نزدیک تر بود. جام بدجور خالی بود که با آرامش بشینم رو لبه ی بلندِ فلزیش،آخرین دقیقه هایِ زمستونو نفس بکشم و فکر کنم کاش می شد این روزای آخر سال رو بزنی رو دور کند و با خیال راحت زندگی کنی تو تتمه ی سرمایِ جامونده ی فصل و به "خوابای طلایی" فکر کنی و به بهاری که میاد تا دوباره سبز شه همه چی! جام خالی بود رو بیلبوردی که نقشِ سبزِ "سبزه ش" هم نمى تونست سد بشه واسه جا نموندن نگاهم رو اسفندی که بین تمنای "حَوِّل حٰالِ" آخرین ثانیه هاش دوباره انتظار شروع میشه برای لمس خنکی نم دارِ اول پاییز و دونه های شفافِ اول زمستون! اصلا واسه همینه که بهار سبزه! چون نگاه پیِ دله! نگاه که بمونه دلم می مونه. جا می مونه رو همین لحظه های تندِ یخ زده. واسه همین بهار سبزه. آدما که بی دل باشن؛ بی غمم هستن. واسه همینه که بهار مزه ی غم نداره. واسه همینه که سبزه! سالِ نو؛ روزِ نو؛ نگاهِ نو؛ بهارِ نو مبارک!

پی نوشت: سالی که گذشت برام پر بود از اتفاقات عجیب و ناگهانی. خیلی بالا و پایین داشت، پر بود از انتخاب های جور و ناجور که از بعضی هاش خوشحالم و از بعضیاش نه! با همه ی اینا هنوزم خودمم . هنوز من " من" هستم و عجیب احساس خوشبختی مى کنم .امیدوارم حال دل همه سبز باشه و بی غم. سال نو مبارک!