فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

شب نوشت...

یه وقت هم  یه چیز کوچیک مثل یه صدا، یه سایه، یه قطعه ی آروم  موسیقی، یه مصرع شعر! چیکار می کنه با روح و روان  آدم؟! چی میشه که اینجور میشه؟ چه پاییز غریبی بود و چه زمستون غریب تری!  بازم اسفند رسید با غم تلنبار شده ی سال پشت سرش! با خستگی نجویده بلعیده شده از مقاومتی که آخرش  اون جایی شکسته میشه که دیگه نه برگی مونده باشه نه بارونی! جایی که همه چیز این دنیا یخ زده  باشه از سرمایی که دیگه فقط سوزش میشینه به استخون! اون جا که میشه ته ته صبوری که حالا چطوری بگذرونم تا پاییز؟  اونجا که همه چیز میره روی تند و تو " هر کجا می نگری جز او نمی یابی باز"  اما دیگه توانی نیست برای  جنگیدن و اون موقع است که همه ی پریشونیِ سال  یه جا آب میشه و بعدش رودی که احتمالا صدای جریانش فقط بهار رو قشنگ تر  میکنه!

پی نوشت: هَر کُجا می نگرم جُز تو نمی یابم باز!