فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

جى جى!

که حالا حساب کردى رو یه اسیرِ جمعه و صفحه هاى قاطى پاطىِ دینامیکِ سیستم و یه خروار کُدِ معلوم الحال که مهندس، من گیر افتادم وسط چاله ى زنجیره اى که خودم خلقش کردم؛ بیا بگیر دستمُ درآم! اسیر شدى خب بنده خدا خودت نمیفهمى؛ تو اسیرِ زنجیره خودتى ما اسیرِ واسه خودمون! زنجیره تامینِ چشما که الله الله، چى ساخته خدامون اصن! نشد یه بارم یه دلِ سیر زل بزنیم بگیم غم نخور دنیا دو روزه که خوب شه حالِ بى حالِ عجایب روزى که خوابشم نمیدیدى شاید! برو حالا بگرد رگ و پىِ شُ پیدا کن ببین کجا بَند شدى که یهو چِشم وا کردى دیدى وسطِ آلکاتراس هم باشى جاىِ دُرستى حتما! یه جامِ جهان بین میدن دستت تحلیل کنى لابد! تابع هدف زنجیره تُ بنویس مایه ش چهار تا دونه سیگما و محدودیته، حالا هى کُد بنویس جواب بگیرى! دقّه به دقّه سامثینگ رانگ، سامثینگ رانگ، خب معلوم نیست تو گیرِ چاله اى یا چاله گیر تو، اونجا که همه چى بندِ همدیگه س درمیاد که بابا اصَن از آن روز که در بند توئم آزادم، اسیر چى میگه، جمعه چى میگه، زنجیره چى میگه!

پى نوشت: مى دونم معمولا این موقع روز چیزى نمى نویسم ولى امروز خیلى جمعه س!

کویر!

دیدین کویرُ؟ مِثِ همونه! دَستِ آدمُ میگیره میبره میشونه سَرِ شَبِش میگه بیا این همه هوا اصَن انقدر همه شُ فروبده تموم شه! نمیشه! داغه خُب؛ این همه آفتاب از صُبحِ عَلى الطُلوع تابیده...از این رنگ و رو رفته ها که میتابه به هر روزِ روزمون بعد دَمِ غروب یه جورى راشُ میکشه میره انگار نبوده از اول، نه... هى گوش به زنگه " اگه”؛ بشه، نشه، میشه، نمیشه! یکى هم چِشاش آیه داره هى میشینه به فریاد که اگه نداره! که این دَفه نه، اون دَفه نه، یه دَفه تموم میشه حالا اون روز میام میگم دیدى گُفتم؟! سَرِ این یکى کوچه میشه ته اون یکى حالا هى فاصله بگیر نَرِسه صداش... یکى سَرِ هَشتى هندونه چیده، اون قیف طوریش زنگ زده بَس که کارى نبوده... دیگه بحثى نیس! برو اصن بشین سَرِ قُلنبه ماسه ى سومى از راستِ مَرنجاب، یه دونه از اون کاسِت عَهدِ چى چى تقى میرزا مایه شه والسِ آمِلى پخش کنه از سَرِ قیف بعد میگن موسیقىِ فاخر بود قاطى هواش شُد، داغ و فلان! جا پاتَم بمونه، از اون همه هوا چارتا مولکولِشم بشه باد بَسِمونه... میپیچونه دونه ها رو اصَن انگارى نه خانى اومده و نه خانى رفته و تمام

پى نوشت: یه دوست افغان تو کانالستان پیدا کردم، جالب نیست؟ 

 

نور!

میشه یه شبم بگى میخوام بشه اون طورى که بایدو یهو وسطِ دنیا دنیا ماجرا و خستگى و حسرت و ناامیدى و هرچى که اصلا هر کجا میگن بهش؛ میشینى نگاه میکنى به آسمون، انقدر پِىِ نور پلک میزنى که پیداش میکنى دُرُست اونجایى که فِکرشُ نمیکنى و آروم میشى اندازه یه سال نه، یه عمر و روشن میشه دلت به همون نور و امید و همون وجود که انگار گم شده بود تو همه ى لحظه هاى دلهره و یه جهان آگاهى که وا میشه از درونِ خودت که انگار اونى که گم شده بود تو بودى و جهانى که حواست نبوده چطورى ساختى و شاید یادت رفته که میشه که بشه اگه بخواد همون وجودِ شیشه اى و میبینى انتهاى امید همینه و پناه همینه و یار همینه و کافى همینه و رفیق همینه و اصلا همه ى فلسفه ى حیات همینه و اون آخرِ آخرِش نورِ ماوراىِ نور همینه و تو هستى و راهى که دیگه روشنِ همین زیبایىِ شبهِ سلوکیه که طولش هفت مرحله نه، یه نَفَسه! از اینجا که هستى تا عُمقِ آسمون!

پى نوشت: حسبى اللّه...

پى نوشت ٢: شاید من آدم مذهبى نباشم؛ شاید نماز اول وقت نخونم؛ حجاب ندارم و خیلى چیزاى دیگه اما همیشه براى خودم یه سرى خط قرمز داشتم و تو همه لحظه هاى زندگیم خدارو نزدیک خودم حس کردم. براى آرامش همدیگه دعا کنیم. آرزو میکنم بهترین ها براى همه مقدر بشه :)

پى نوشت ٣: یادِ من بوده؟

شلوغِ ساکتِ تنها!

آخرش تنهایی همه ی جدولای دنیا رو تموم می کنم همینجوری یواش یواش، با همین کتونیای قرمزم!  دیگه نه ثانیه هارو می شمرم نه قدم هامو! آقا فشار خون گرفتیم بس که دلمون شورِ کیلو کیلو شیرینی رو زد که نه فرق کوچه های تنگِ مهتابی با جدولای یک در میون خُرد و خاکشیر رو با متر متر خیابون پهن و شیک با خط کشی های سفید میفهمن و نه میدونن دلتنگی عصرای  پاییزو لابه لای قفسه های بالا و  پایین  شهرکتاب جا گذاشتن یعنی چی! 

نه خنده های جیرجیرکای شب نشینِ پشت پنجره رو میشناسن و نه هیچوقت مست بوی نشونه های  چوبی لای کتاب، گریه های امپراطور و شب های روشن و شاملو وَرق زدن! خسته شدیم بس که سر هر خونه جدول، پشت سرمونو نگاه کردیم و هی منتظر شدیم و جای جفت جفت کتونیِ  رنگی رنگی و خاکی گِلی،  کفشای واکس خورده و سیاه دیدیم که نه حال خوردن بستنی قیفی رو  زیر آسمون بارونی آذر و دمای زیر صفر دی میدونن و نه صدای ستاره هارو از میلیون سال نوری اونورتر میشنون! نه هیچوقت غمِ آکاردئون والس غروبای باغِ فردوس رو درسته قورت دادن و نه فرقِ چراغای آبی و قرمزِ سی تیر رو با میلیون تا تیرک سیمانی شبیه هم  وسط این همه اتوبانِ عریض و طویل می دونن! نه قدم به قدم هوای وارونه ی  آذر رو با موجِ سینوسی لُمُلین دنبالِ یه گوشه از مرداد نفس کشیدن و نه شمردن ثانیه ها رو از کنار رویاهای دور و نزدیک بچه های خیابون انقلاب بلدن! ثانیه ها رو وقتی میشه شمرد که گذشتنی باشن! حتی کند و آهسته، حتی خسته و بی حال! وسط این همه، بفهم زمان بدون تو سر گذر ندارد!

پی نوشت: این پیاده رو شلوغِ ساکتِ تنها

شب نوشت...

یه موقع هم فکر میکنی که دلتنگی برای کارای معمولیِ معمولی چقدر عجیب و بی معنیه! یه وقتم میگی طبیعی ترین چیزِ ممکنه، که برای چهار قدمِ پیاده زیر آسمونِ پاییز دلتنگ باشی! فکرشم نمیکنی یه آبان رو یه رنگی قدم بزنی که سال بعدش همون موقع بهش بخندی! که پارسال همین وقتا تهران  چقدر دودآلود بود و الان انقدر قشنگ مه آلود! پیدا نیست که ماها رنگ به رنگ میشیم یا دنیا! معلوم نمی کنه ما دم به ساعت خسته ی حالیم  یا کائنات انقدر همه چیزو می چرخونه که سیصد و شصت درجه هم جواب نباشه و  تَهشم با گلوی ورم کرده  خط و نشون بکشه که بله، بچرخ تا بچرخیم! یه بارم میگی هر چه پیش آید خوش آید و بعد که پیش اومد و اتفاقا همچینی هم خوش نیومد میگی آدم خبر نداره از فردای خودش  وگرنه انقدر بیخیال  تخت گاز نمی رفت ببینه فردا و فرداها چه خبره؟! دیروزش که رفت و انگار امروزِ روزش خبری بوده که توقعش رو از فردا داریم! دقیقا همون فردا که نمی دونیم  رو کدوم موج میره و کجا میره ! یااصلا میره؟! موندن بین زمین و هوا همینه! زمینِ نارنجی و هوای ابری! این همه رماتیسمی که صبح به صبحای همین آبانی که بعد عمری شکل خودِ خویشتنش شده، سلام دلبرانه میدن به هم و کلاهشون رو برمیدارن که پرستیژ یعنی همین و اصلا ککشون هم نمیگزه که شب تا صبح، صبح تا شب  انقدر بین همین زمین و هوای خیس موندن و نم کشیدن که لبخندای کج و کوله شونم درد داره! یه وقتا هم میگی محکم سرجامم و فردا هر فردایی می خواد باشه و باشجاعت یا نارنجی میشی و زمینیِ زمینی؛ یا ابری میشی عین خود آسمون و جای نم کشیدن وسط این ماجرا سفت میچسبی به هر چی که باید بهش بچسبی و دیگه از نه از سرما خبریه و نه از رماتیسم و نه از سرسلامتی سر صبح!

پی نوشت: خدای مهربان و آبانِ قشنگِ مه آلودش!

پی نوشت٢: هفته ی خیلی سختی داشتم، خیلی  خیلی خسته م  و انگار در معرض رماتیسم!

روی سطح!

تو هر سطحی فرق نمی کنه. ولی روش چرا! روش خیلی فرق می کنه. رو سطح تو هر سطح! بدجور ناجوره! اصلا جور نیست در واقع! شبیه یه موج سینوسی. نه فقط بالا، نه فقط پایین! رو یه محور بالا، رو اون یکی پایین و ادامه داستانِ بالا و پایین! یه جاهایی هم صفرِ صفر! همینجوری صاف و بدون قوس ! بدون قعر و قُله! مستقیم و بدون پیچ! صفرِ صفر تا سَرِ یه مانع که دوباره بره رو یه تابعِ سینوسی، بازم بالا، بازم پایین! مُماسِ مُماس خط! رو سطح با هر لحظه امکان سقوط! ناجورش همینه! وقتی رویِ رو باشه، یه نسیم بسه براش! توش که مهم نیست! تو چه سطحی! شایدم مهم هست ولی نه زیاد! روش مهم تره کاش کمتر رو باشه! انقدر که تو ذوق نزنه یا اقلش کمتر بزنه! یا نه، اصلا قانون نداشته باشه! یه جاهایی بی قانونی بهتره! خیلی بهتر! بدون رولز و مشتقات پیچیده ش! صافِ صاف! ساده ی ساده! اندازه شب و ستاره هاش! همین.