فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

کویر!

دیدین کویرُ؟ مِثِ همونه! دَستِ آدمُ میگیره میبره میشونه سَرِ شَبِش میگه بیا این همه هوا اصَن انقدر همه شُ فروبده تموم شه! نمیشه! داغه خُب؛ این همه آفتاب از صُبحِ عَلى الطُلوع تابیده...از این رنگ و رو رفته ها که میتابه به هر روزِ روزمون بعد دَمِ غروب یه جورى راشُ میکشه میره انگار نبوده از اول، نه... هى گوش به زنگه " اگه”؛ بشه، نشه، میشه، نمیشه! یکى هم چِشاش آیه داره هى میشینه به فریاد که اگه نداره! که این دَفه نه، اون دَفه نه، یه دَفه تموم میشه حالا اون روز میام میگم دیدى گُفتم؟! سَرِ این یکى کوچه میشه ته اون یکى حالا هى فاصله بگیر نَرِسه صداش... یکى سَرِ هَشتى هندونه چیده، اون قیف طوریش زنگ زده بَس که کارى نبوده... دیگه بحثى نیس! برو اصن بشین سَرِ قُلنبه ماسه ى سومى از راستِ مَرنجاب، یه دونه از اون کاسِت عَهدِ چى چى تقى میرزا مایه شه والسِ آمِلى پخش کنه از سَرِ قیف بعد میگن موسیقىِ فاخر بود قاطى هواش شُد، داغ و فلان! جا پاتَم بمونه، از اون همه هوا چارتا مولکولِشم بشه باد بَسِمونه... میپیچونه دونه ها رو اصَن انگارى نه خانى اومده و نه خانى رفته و تمام

پى نوشت: یه دوست افغان تو کانالستان پیدا کردم، جالب نیست؟ 

 

نیکُلاى گوگول!

شاید هم الان "آکاکى" قصه "شنل" #گوگول هستم که از وسط پترزبورگِ سال هاى دور در به در دنبال یه راهى واسه درست کردن شنلم مى گردم!

پی نوشت: ولى قصه هاى روسى رو یه طول موج دیگه هستن!

پى نوشن ٢: رفتم الفباى روسى رو نگاه کردم دیدم همون بهتره که به ایتالیایى فکر کنم ^_^

زورباى یونانى!

حالا دیگه مى دونم کُجاست... صداش از یونانِ هفتاد و چند سال پیش میاد... کنارِ یه معدن زغال... انقدر گشته که حالا با زورباىِ یونانى نشسته پاى مُباحثه... دنبال درک زندگى مى گرده... منو یادش نمیاد، هیچى رو یادش نمیاد...نه این که نخواد... چون حالا دنیاش یه دنیاى دیگه ست.... دنیاى مادام "هورنتس" و معدن و اندیشه هاى بودا و تفکرِ راوى قصه ى زندگى و زوربا... این دفعه خسته س ولى، ناى حرف زدن نداره... کم نبوده راهش... شب و تاریکى داشته... شیب و قُله داشته... با این همه شاخک هم برنمیاد از پَس دو تا دستِ فیلسوفِ معدن چى! نمیفهمه چطور میشه بدون دیدن نظر داد... چشماى راوى هم خسته س... آینه آینده ست حتما... آینه همین روزا که قدم زدن آرزو میشه... همین روزا که فکرش براى ذهنِ زوربا هم زیادى سنگینه...فقط مى دونه باید پاشه بگرده... بگرده یه راهى پیدا کنه بیاد دنبالِ چیزایى که جا گذاشته پُشتِ سرش... شاید پیدا کنه...شاید نرسه... شاید هم برسه... وقتى که دوباره بشه زندگى کرد... 

پی نوشت: دقیقا تا معدنِ زغال جناب زوربا!

پی نوشت٢: همون دوست جیرجیرکم...

فیل نوشت...

میگفت اولا دوست داشته خلبان بشه، بعدش تصمیمش عوض شده... چراشو نپرسیدم، خودش گفت! گفت از یه جایی به بعد فهمیده بعضی آرزوا مال بعضی آدما نیست... مال آدمایی مثِ اون نیست... گفت فهمیده بعضی از آرزوا زیادی بزرگه واسَش... ولی جای آرزشو خالی نذاشته... میگفت حالا دلش می خواد معلم بشه... چراشو نپرسیدم، خودشم نگفت! گفت خاله جاخالیایِ صفحه ی بیست و چهار مال تو... نگفتم "خاله" رو دوست ندارم... نگفتم خودِ خالیمو از همه چیز بیشتر دوست دارم... بدون پسوند، بدون پیشوند! گفتم لیفارو خودت میبافی؟ گفت نه "هاجر" میبافه... نپرسیدم هاجر کیه! خودشم نگفت! جاخالیاش زیاد بود... گفتم چقدر زیاده اینا... داشت سرِ یه هزاری چونه می زد... حواسِش با من نبود... آسمون کیپِ ابر بود... بعدِ عمری انتظارِ بارون... گفتم انگار می خواد بارون بزنه؛ خیس نشه اینا؟ نپرسید پُر شد یا نه... انگار که خودش می دونست... دلم می خواست بگم نگران نباش... پُر میشه... شاید طول بکشه... ولی میشه... حتماً پُر میشه! نگفتم ولی... چراشو خودِ خالیمم نفهمید! گفت مرسی خاله...قدمام سریع بود که به تاکسی برسم... اولین قطره ی بارون که نشست رو دستم یادم افتاد اسمشو نپرسیدم ... کاش می پرسیدم!

پی نوشت: انقلاب گردی!

فیل نوشت...

"کارگر، شیخ بهایى" ؛ یه سال شد فک کنم... شایدم یه قرن... بستگى داره چطورى بهش نگاه کنى... بستگى داره ... به چیشو نمى دونم ولى مطمئنم داره... مثِ ته خیار دیگه... یا سَرِش! مى خورى ؛ اگه تلخ بود مى فهمى تَهِش بوده... اگه نبودم، نبوده دیگه... بستگى داره... دست تو نبوده اما... اینکه سر و تهشو نشناختى... بستگى داشته... به قوانین احتمال شاید ... به منطق دودویى ارسطو...خیارو مى خورى ... یا تَهِشه یا سَرِش! در هر حال بستگى داشته... یه حالى بود اصلا... رنگِ سفیدِ کِدِرش برق داشت ... مقصد مى گفت مستقیم برو ... هى رد شدم... تاکید مى کرد که شما "باید" مستقیم بیاى... این "باید" خودش بارِ... سنگینه... هى رد شدم... چون "باید" ! هى رد شدم...یه سال یا یه قرن... دیگه فرقى نمى کنه... پیچیدم بالاخره...بعضى وقتا "باید" بزنى به خروجى اى که "باید" رد نشه ازش... حتى اگه تَهِش هیچى نباشه... شاید اصلا سر و تَهِشم معلوم نباشه! اگه مطمئنم باشى آخرش یه خیابون ، مثِ بقیه ى خیابوناى دنیا منتظرته، بازم "باید" بپیچى! هیچى صد درصد نیست ولى ... احتماله دیگه... شاید صفر و یکم نباشه همیشه... شایدم تَهش یه چیز دیگه باشه...  راهنماى سمتِ راست و رنگِ سفیدِ کدرِ "کارگر، شیخ بهایى" و تمام!

پى نوشت: ندارد!

پى نوشت ٢: من فیلسوف نیستم!