فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

سال نو !

جام خالی بود. خیلیم بود. جایِ همون چراغِ  بلندِ پیچ و واپیچی که نبود. روی همون بیلبورد بزرگ و سفیدی که به آسمون نزدیک تر بود. شاید ده قدم فقط! ولی بود. به آسمونِ آخرِ اسفند نزدیک تر بود. جام بدجور خالی بود که با آرامش بشینم رو لبه ی بلندِ فلزیش،آخرین دقیقه هایِ زمستونو نفس بکشم و فکر کنم کاش می شد این روزای آخر سال رو بزنی رو دور کند و با خیال راحت زندگی کنی تو تتمه ی سرمایِ جامونده ی فصل و به "خوابای طلایی" فکر کنی و به بهاری که میاد تا دوباره سبز شه همه چی! جام خالی بود رو بیلبوردی که نقشِ سبزِ "سبزه ش" هم نمى تونست سد بشه واسه جا نموندن نگاهم رو اسفندی که بین تمنای "حَوِّل حٰالِ" آخرین ثانیه هاش دوباره انتظار شروع میشه برای لمس خنکی نم دارِ اول پاییز و دونه های شفافِ اول زمستون! اصلا واسه همینه که بهار سبزه! چون نگاه پیِ دله! نگاه که بمونه دلم می مونه. جا می مونه رو همین لحظه های تندِ یخ زده. واسه همین بهار سبزه. آدما که بی دل باشن؛ بی غمم هستن. واسه همینه که بهار مزه ی غم نداره. واسه همینه که سبزه! سالِ نو؛ روزِ نو؛ نگاهِ نو؛ بهارِ نو مبارک!

پی نوشت: سالی که گذشت برام پر بود از اتفاقات عجیب و ناگهانی. خیلی بالا و پایین داشت، پر بود از انتخاب های جور و ناجور که از بعضی هاش خوشحالم و از بعضیاش نه! با همه ی اینا هنوزم خودمم . هنوز من " من" هستم و عجیب احساس خوشبختی مى کنم .امیدوارم حال دل همه سبز باشه و بی غم. سال نو مبارک!

فیل نوشت...

انتظار جهان بینی میاره.ربطی نداره منتظر چی باشی.فرقی هم نمی کنه انگار!که یه دقیقه باشه یا یه ساعت یا هرچی! فقط کافیه منتظر باشی.بادومای نم کشیده ی ته جیبم راحت ریز ریز شد.نه واسه خاطر خیس بودنش؛ فقط برای نگاهِ ستاره بارونش! چشماش خیلی آسمون بود آخه!آسمون شبِ کویر! وسطِ روشنِ روز! خیلی حرفه ها؛کَمَن اونایی که چشماشون آسمونه.از اونم کمترن اونایی که آسمونشون شبِ کویرِ ؛همون سیاهیِ یه دستِ مخملی که تَه نداره!دستم کاسه شد. آخ که اگه بشر می دونست از همین یه جفت دستِ آویزون چه کارایی برمیاد،تا کجا ممنونِ خالقِ بی شریکش می شد!دوست داشتم بگیرمش؛دل زدم واسه حس کردن نبضِ ظریفش.واسه لمسِ طیفِ سبزِ گردنش. بعد، فکر کردم فرضاً هم گرفتمش.فرضاً هم نترسید. بعدش چی؟ بَعدِ بَعدش! اونوقته که دیگه نمی تونه اعتماد کنه.بعد انقدر اعتماد نمی کنه تا کلاً خاکستری میشه.بعدشم حتما آسمونش کدر میشه.شاید اصلا ستاره هاشم خاموش بشه! انقدر اعتماد نمی کنه تا تموم میشه!بعدش هم،سرِ سیاه یه زمستون، یا تو سوز خیس آخرِ یه پاییز، یا تو شلوغی های دوست نداشتنیِ آخرِ یه اسفند، یکی نقشِ بالِ بسته شو رو یکی از افراهای خیابون ولیعصر پیدا می کنه و اون لحظه، به "قتل" فکر می کنه و به دست و به آسمون و به نگاه و به کویر!

پی نوشت: نداره!

فیل نوشت...

از روسی چیزی نمى دونم، هیچ چی! یه زبان سخت با یه ریشه ی سخت تر! موسیقی ولی، فرق مى کنه، بزرگترین موزیسین های دنیا هم اینو باور دارن؛ که موسیقی زبان و ملیت نمی شناسه! وقتی "مِدُلَند" رو می ساختن هم به این فکر کردن! حتماً فکر کردن! به همه ی آدمای جهانِ غَرقِ جنگ! به انتظار بی نهایت یه سری چشمِ خسته که وصلِ صورت سربازایی بوده که آرزوشون دیدن یه صبح بدونِ آتیش بوده! شاید حتی به آدمایی فکر کردن که نزدیک یه قرن بعد ممکنه تو دنیایی شنونده ش باشن که دیگه جنگ جهانی بدترین چیزی نباشه که تصورشو می کردن! یه دنیا که مفاهیم "ترین" توش انقدر عوض شده باشه که انگار از اول هم یه چیز دیگه بوده! انقدر واقعی که حتی دیگه آخرین بازمانده های جنگ هم کم کم باورش کنن! شبیه یه سری مفاهیم ریاضی که

 معناشون خیلی واقعیه...وقتی انتگرال یه بازه رو مى گیریم، این dx ها هستن که معادلات مسئله رو تعیین می کنن...رو یه بازه ی خیلی محدود با dx های متعدد و خیلی کوچیک! این همون تیکه ی انکار ناپذیرشه... تو هر بازه ای، تَهِش این dx ها هستن که تعیین کننده میشن... مثل زندگی که همین دقیقه ها و ساعَتاش تعیین کننده ی این میشن که این همون"ترینِ "که باید تا همیشه باشه یا صد سال دیگه، کسی تو دنیایی ریتم آرومِ "مِدُلَند" رو  زمزمه کنه که "تَرین" هاش انقدر عوض شده باشه که انگار نه انگار یه زمانی واسه خودش یه dx بوده!

پی نوشت:  فردا کنکور دارم! به سوی "پی اچ دی"!

پی نوشت٢: کاش انتگرال نخواد سوالای فردا!