فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

۸ ساعت بی خبری!

دیدی دختر؟ ۸ ساعت؟ تو همین تاریکی که گیر افتادی بشین فکر کن، نه ، فکر نکن، فقط خسته تر میشه آدم با فکر کردن! چقدر دلم واسه نامه ها تنگه، اون موقع ها که دلتنگی ها نامه میشد، نامه ی بی مخاطب! دلم میخواد بازم بنویسم! چقدر سخت بود امروز! از همیشه سخت تر! چقدر نفهمید که چقدر سخت بود! مث جوخه ی اعدام یا همچین چیزی! یا مثلا سونامی! یه چیزی که خرابی بار میاره! همیشه از حرف "ظ" بدم میومد! چون از انتظار خیلی خسته م! سال ها مقابله با یک حرف خیلی تکراره! 

پی نوشت: بازم منتظری نه؟ کاش کمتر از خودم سوال بپرسم :)

پی نوشت ۲: دلم میخواد برم بغل مامان تا خود صبح!

پی نوشت ۳: خیلی وقت بود ننوشته بودما!

پیامبر آب!

هرکارى میتونستم کردم، نمى دونم تَهِ دیوونگى دقیقا کجاس ولى تا اونجا که توان داشتم جلو رفتم، اندازه روزا هم نه، ثانیه هاى یخى که آب شد از گرماى مرداد! نمى دونم چند تا پاییز صبر کردم، نمى دونم کجا خسته شدم، کجا کوچه رو گم کردم، کجا پیدا کردم؛ اصلا پیدا کردم؟! خواستم تموم کنم، چیزى رو که حتى نمى دونم کى شروع کرده بودم! چسبیده بود به روحم، تا مرز جنونِ اون آبانى که میخواستم! اما این تصمیم، تصمیم مطلقه، از رو همین ارتفاعِ نزدیک ماه! رسالتم همین بود، از تَرکِ تلخىِ غلیظ اسپرسو، تا لمسِ والسِ شبانه فرانسوى! از اولین آبىِ رویا تا آخرین سبزِ مهر؛ حالا تو پیامبر باش!

پى نوشت: دیگه لازم دارم بشینم بیرون گود ببینم چى میشه!

پى نوشت٢: پشیمون نیستم! شیرینى حالِ خوب مى ارزید به اون همه دلتنگى :)

پى نوشت٣: تمام حرفایى که همه این سال ها میخواستم بزنم رو نوشتم که اگه یه روز واقعا پیغمبر روشنى بشه، اینا کتابش باشن!

پى نوشت٤: حالا دیگه فقط منتظرم ببینم به آیین من ایمان داره یا نه :)

شب نوشت...

عرض کنم خدمتتون که در دوره گذار به سر مى برم به همین دلیل دستم به نوشتن نمیره زیاد! چه اینجا چه تو کانال! این روزها ملالى نیست جز فکر آینده و انتظار بازگشایى مرزها و کارهاى شخصى :) روزگاریست خلاصه، امروز اسپرسو خوردم با حجم زیادى از دلتنگى که باید فراموش بشه! خب چاره چیه، زندگى همینه دیگه. نمیشه که همش اونجورى بشه که دلمون میخواد. غروبى دلم خیلى گرفته بود، انگار هرچى به شب نزدیک میشیم دلتنگى هامونم بیشتر میشه! میخواستم این مرداد که بیاد تاریخیش کنم. بعدش دقیقا نیمه ى آبان همون کارى رو بکنم که سال ها میخواستم. نشد که بشود اما زندگى هنوز ادامه داره و با همه ى عجایبش هنوز قشنگه! کسى چه میدونه؟ شایدم یه روزى زندگیم جورى بشه که اصلا یادم نیاد یه روزایى دلتنگ چى بودم!

پى نوشت: یه نفر تو ناشناس کانال گیر داده بود بذار با هم آشنا شیم و هى اصرار که فرصت بده خلاصه. بعد میدونید عجیبش کجا بود؟ حاضر نبود یه معرفى از خودش بده اقلا بفهمم  چطور آدمیه. تهش فقط اسمشُ گفت و بعد که گفتم خودتُ معرفى کن کلا ناپدید شد! نه به اون همه اصرارش نه به اون حرکتش! به نظرم خیلى بى منطق بود آها اسمش هم از اون اسما بود که رو مخ منه!!! بله خودم میدونم نمیشه از رو اسم آدما رو قضاوت کرد^^ اصلا نمى دونم چرامیخواستم بهش فرصت بدم. انگار خودمُ نمیشناسم! من کى آدم این حرفا بودم که حالا بار دومم باشه :))) سُ همون بهتر که وا داد هر چند کارش به نظرم بى احترامى بود!

پى نوشت ٢: پى نوشت اول خودش یه پست بود!

پى نوشت ٣: چقدر حرف داشتم! تازه بازم حرف دارم ولى حوصله تایپ ندارم!

رویا!

انگار که این همه رویا که خودمون میسازیم یه جایی یهو واقعی میشن که فکرشم نمی کنیم! همینه دیگه! یه وقتا انقدر ساده  قلبت محکم تر از همیشه میزنه سَرِ یه قصه از این همه رویایِ خیسِ خنکی که گاهی بی بارون هم از وسطِ آسمونِ صافِ سیاهِ صیقلی با میلیون تا ستاره سر میرسه! اصلا انگار هزار سال هم منتظر باشی نمیگذره و میشه یه لحظه! یه لحظه که همین رویا انقدر  یه نفس جنگیده که دیگه رنگی نداره و یهو تو همون ثانیه های کم رنگ؛ همون دَم دَمایِ بی رنگی؛ چنان  بارون نوری میباره که هوا میشه هوای پاییزی که زود میاد و زودتر میره و تو هی باز رویاها میسازی واسه رسیدنش و دلت خوش میشه به همین انتظارِ نارنجی و فکر میکنی چقدر حالت با این ماجرا خوبه حتی اگه تهش نشه اون چیزی که می خوای و چقدر آرومی حتی اگه این همه حرف هیچوقت صدا نشه! کاش بارون بزنه! کاش بباره به جون رویاها و همه رو ببره اونجا که باید! کاش بباره به جون آدما و همه رو ببره اونجا که زمین گیرش هستن! اونجا که فقط خودشونن و رویاهاشون! اونجا که میرسن به آسمون! 

پی نوشت: هر جا رَوم تو سایه ی منی!

پی نوشت ٢: شایدم بفهمی یه روز بالاخره!

پی نوشت٣: اسفندِ تندِ سردی که بازم  رو دور تُنده و بازم نفسم میگیره از هوای سنگینِ آخرِ زمستون!

فیل نوشت...

انتظار جهان بینی میاره.ربطی نداره منتظر چی باشی.فرقی هم نمی کنه انگار!که یه دقیقه باشه یا یه ساعت یا هرچی! فقط کافیه منتظر باشی.بادومای نم کشیده ی ته جیبم راحت ریز ریز شد.نه واسه خاطر خیس بودنش؛ فقط برای نگاهِ ستاره بارونش! چشماش خیلی آسمون بود آخه!آسمون شبِ کویر! وسطِ روشنِ روز! خیلی حرفه ها؛کَمَن اونایی که چشماشون آسمونه.از اونم کمترن اونایی که آسمونشون شبِ کویرِ ؛همون سیاهیِ یه دستِ مخملی که تَه نداره!دستم کاسه شد. آخ که اگه بشر می دونست از همین یه جفت دستِ آویزون چه کارایی برمیاد،تا کجا ممنونِ خالقِ بی شریکش می شد!دوست داشتم بگیرمش؛دل زدم واسه حس کردن نبضِ ظریفش.واسه لمسِ طیفِ سبزِ گردنش. بعد، فکر کردم فرضاً هم گرفتمش.فرضاً هم نترسید. بعدش چی؟ بَعدِ بَعدش! اونوقته که دیگه نمی تونه اعتماد کنه.بعد انقدر اعتماد نمی کنه تا کلاً خاکستری میشه.بعدشم حتما آسمونش کدر میشه.شاید اصلا ستاره هاشم خاموش بشه! انقدر اعتماد نمی کنه تا تموم میشه!بعدش هم،سرِ سیاه یه زمستون، یا تو سوز خیس آخرِ یه پاییز، یا تو شلوغی های دوست نداشتنیِ آخرِ یه اسفند، یکی نقشِ بالِ بسته شو رو یکی از افراهای خیابون ولیعصر پیدا می کنه و اون لحظه، به "قتل" فکر می کنه و به دست و به آسمون و به نگاه و به کویر!

پی نوشت: نداره!

انتظار!

انتظار در هر حالتى سخت است... چه زمانى که منتظرِ یک اتفاق شگفت انگیز روزها را با یک مدادِ سیاه از صفحه ى تقویم خط بزنى...  چه وقتى که منتظرِ تمام شدن یک کلاس کسل کننده و خلاص شدن از دستِ یک استاد کسل کننده تر باشى... چه موقعى که منتظرِ آماده شدنِ قرمه سبزى مامان ، بعد از یک روز شلوغ و احتمالا اعصاب خردکن روى مبل دو نفره ى جلوى تلوزیون خیره ى برنامه هاى  بى معنى اش  نشسته باشى ...چه وقتى مثل حالا ، انتظار صداىِ منشى  مطب سونوگرافى را بِکِشى  که خمِ زلفِ کَجَش  بالاخره با قَمَر قَرین شود و تصمیم بگیرد بین مریض هاى  یکى در میان،  لیوانِ یک بار مصرف به دستِ ایستاده در  مسیرِ آب سرد کُنِ با کلاسِ آبىِ روشن اسمت را بخواند و این قائله را تمام کند... انتظار در هر حالتى سخت است!

پى نوشت: دستم به نوشتن نمى رود این روزها... واژه ها  توى مغزم بالا و پایین مى شوند و مقاومتِ اعجاب انگیزى  دارند در مقابل جمله شدن!

پى نوشت ٢: باز هم پاییز و تهران و آلودگى و وارونگى!

پى نوشت٣: دلم سرما مى خواهد و آسمانِ سرخ...