فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

در و دل هاى جمعه اى یک بلاگ نویس خسته!

در چه حالید با شوک بعد از زلزله؟! چقدر شدید و چقدر ترسناک بود :( اینم از جمعه مون خلاصه. خرداد که بیاد میشه سه سال که اینجا مى نویسم :)  و خب این کاریه که بهم آرامش میده. البته من تقریبا از شونزده سالگى بلاگ مى نوشتم ولى خب تو یه حال هواى دیگه! اینجا رو یه جور دیگه دوست دارم حتى از کانال هم بیشتر ^^  داشتم فکر مى کردم اون اوایل که بلاگمُ تو شبکه هاى اجتماعى معرفى کردم  چقدر دیوونه بودم!!! خب نباید گوشه دنج خودمُ پابلیک مى کردم. هرچند که بلافاصله پشیمون شدم و لینک بلاگُ از همه جا پاک کردم. تا این حد که مى خواستم حتى آدرس فانوس خیسُ عوض کنم که فا جانم نذاشت. چون ممکن بود دوستاى قشنگ مجازیمُ گم کنم! بنابراین یه مدتى ننوشتم و از اونجایى هم که بلاگ خوندن هم آدمِ خودشو مى خواد، کم کم به فراموشى سپرده شد و من با خیال راحت بازگشتم  تا الان که در خدمتتون هستم ^^  واسه آدم کم حرفى مث من نوشتن یکى از راه هاى خلوت کردن کله محسوب میشه! مرسى از شماها که منُ همراهى مى کنید :)

پى نوشت: گوش راستم رسما کیپ شده و عملا فقط با گوش چپم مى شنوم!

پى نوشت ٢: لرزش زمین همزمان بود با فروریختن چیزى درون من! مسخره نیست که آدم حتى از یه شب زلزله زده هم خاطره شیرین داشته باشه؟ یه شبِ زمستونى و یه شب بهارى! اى کاش بعضى اتفاقات هیچ وقت نمیفتاد :(

علامت ِ سوال!

از جلوی آینه رد می شدم که دیدمش ... بزرگ بود و مشکى... مشکىِ یواش!  مُعَلق بود... کله ام را تکان دادم شاید بیفتد... نیُفتاد... مُصِر بود به ماندن... مِثلِ برف که مُصِر است به نیامدن... رویَش دقیق شدم... همانطور بود که باید باشد...  یک قوسِ بزرگ و یک نقطه ی گِردالویِ تَر و تمیز ! اما یک چیزی سر جایَش نبود...  آنجا جایی نبود که باید باشد... جایِ یک علامت سوالِ بزرگِ سیاه روىِ کله ى حجیم شده از فِرهاىِ درهمِ من نبود! ولی بود... آنجا فهمیدم تغییر بی سوال نمی شود... سوال هم که تکلیفش معلوم است! مالِ پُرسیدن است ... اگر نَپُرسیَش نِمى رود... مُصِر می شود به ماندن!  تا پایِ جانش می ماند... مِثلِ سربازهاىِ آلمانِ نازی که آنقدر مى ماندند تا تمام شوند! شبیهِ سوالِ خودم... که چرا سه روز است زمستان، بعد از یک پاییزِ نه چندان پاییز آمده و  گوش فَلَک کَر نشده از شلوغ کارىِ بدونِ تغییرِ هر ساله ى من که آآآآیییی اَیُهاالناس؛ فصل سفیدَم رسید! که آآآآیییی دنیا؛ دى ماهِ مه آلودم بالاخره خودش را از خیمه ى سنگین یلداى پارکینسونىِ امسال بیرون کشید و رخ به رخِ  نفسِ تنگِ این روزهاىِ آسمان سربلند کرد! این همان تغییر است... اصلا وَراىِ تغییر است... یک جور دِگَردیسىِ بى جواب! چیزى که مى گوید؛ براى بعضى سوال ها شاید بهتر این باشد همانطور سوال بمانند! آنقدر بمانند تا تمام شوند!

پى نوشت:چرا همچینه ؟!

پى نوشت٢: مُعلق تشدید داره؟! هیچ وقت دیکته م خوب نبوده!!!

پى نوشت٣: نکنه دارم پیر مى شم؟! 

پى نوشت ٤: فکر نکنم! ؛))))