فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

احوالِ پریشان!

یه مدلى شدم. انگار معلقم! واقعا تا کجا میشه یه نفرُ دوست داشت؟! ته نداره!احساسات درونى آدما میتونه انقدر عمیق و ادامه دار باشه که به جنون برسه! فک کنم دارم به مرزش نزدیک میشم. مرز جنون! دلم میخواد تمام علاقه م رو بهش تزریق کنم!  اینکه حس هاى لحظه ایم رو براش توضیح بدم هنوز سخته واسم! وقتى کنارشم تمام کلمات ازم فرار میکنن. حس میکنم این مسئله اذیتش میکنه! نکنه فک کنه که دلم نمیخواد باهاش حرف بزنم؟! دارم تمرین میکنم که کمى نرمال تر به نظر برسم! همش حس میکنم این همه بى قرارى من کلافه ش میکنه! البته در این زمینه هم دارم رو خودم کار میکنم. مثلا دیروز وقت خداحافظى تمهیدات خوبى اندیشیدم! یه عینک آفتابى گنده زدم به چشمم که اون بخش از بغضى که با هیچ ترفندى پایین نمیره و میاد میشینه به کاسه ى چشمم رو نبینه! من آدم کم تحملى نیستم اما در این زمینه ى خاص دیگه کشش روحى ندارم! به نظرم به حد کافى دورى کشیدم! یه جور دور باطل نیست؟ دلم تنگ میشه. میاد. میبینمش. مث مجسمه نگاهش میکنم و هیچى نمیگم. میره. دم رفتنش انقدر بى قرارم که به حد کافى نمیتونم کنارش باشم. خداحافظى میکنه و بازم دلم تنگ میشه! 

پى نوشت: اگه واقعا کلافه کننده باشم چى؟!

پى نوشت ٢: صداش!

دلِ تنگ!

بله مى دونم مدت هاست چیزى ننوشتم و اول باید سلام کنم. اما دلم نمى خواد. من همونم که هیچوقت دلش نخواسته روتین و چهارچوب بقیه رو زندگى کنه! همون که زیر نگاه متعجب و عاقل اندر سفیه بقیه پرتقال رو مث نارنگى پوست میکنه! این مدت خیلى اتفاقات افتاد. خیلى چیزها عوض شد. یهو به خودم اومدم دیدم وسط قصه اى نشستم که فکر مى کردم هرگز اتفاق نمیفته! یهو دیدم زیر آسمونى راه میرم که دیگه اثرى از آبى نداره! دیدم هوایى رو نفس مى کشم که یه چیزى کم داره!  همه ى این سال ها سعى کردم شجاع باشم. محکم. مطمئن. بودم؟ نمى دونم! الان هستم؟ بازم نمى دونم! وسط دریایى از نمى دونم ها دست و پا مى زنم و بازم نمى دونم! فقط مى دونم هیچوقت تا این اندازه دلتنگ نبودم. فقط مى دونم قلبم از اضطرابِ لحظه اى نبودنش درد میکنه! دارم از نگفته ها خفه میشم! از تلنبارِ واژه ها! نگران کلمه ى ساده ایه واسه حال الانم! اگه هیچوقت خود واقعیم رو نشناسه چى؟ من هیچوقت نتونستم خودم رو توضیح بدم! فکرم رو. آشوب و اضطرابم رو. دنیام رو! الان دیگه نباید احساس تنها بودن داشته باشم اما دارم! من حسم رو به روش خودم منتقل میکنم و مى ترسم. از اینکه متوجه نشه! اگه متوجه نباشه؟ 

متوجه دلتنگى و حال بى قرارم نیست. چون بلد نیستم حرف بزنم! من واقعا خسته م. خیلى خیلى زیاد. دلم تنگ شده. منطقم کم شده.  تحملم هم. صبوریم هم. فاصله؟ همیشه درد غم انگیزى بود! حالا ولى فرق میکنه. حالا که میگه دوسم داره غم انگیزتره! واقعا داره؟ 

پى نوشت: انقدر این هفته بى اشتها بودم که فارغ از رژیم دهگان وزنم بعد از مدت ها از هفت به شیش تغییر کرد!

پى نوشت٢: چقده غر زدم!

پى نوشت٣: بازم یه عده رو از کانال ریموو کردم چون شک برانگیز بودن!

پى نوشت ٤: اگه فردا همه چیز تموم شه چى؟

پى نوشت ٥: کاش بتونم یه کم بخوابم

جمعه نوشت...

صبح جمعه تون بخیر ^^ حال نامیزون این چندروزم باعث شد از کوره دربرم و پست قبلى رو در حالتى نوشتم که به شدت عصبى و کلافه بودم، البته "پى ام اس " و بالا و پایین شدن هورمون ها هم چندان در اون حال بى تاثیر نبود :/ خواستم کلا پستُ پاک کنم ولى بعدش گفتم اصن قشنگى آدم ها به همین بالا و پایین بودن و حال متغیرشونه به خاطر همین تصمیم گرفتم بذارم که یادم بمونه! شایدم یه روز تمام اینا رو نشون بدم به او که باید :) در مورد کانال باید بگم که بسیار بسیار از هم صحبتى با آدما لذت میبرم، نظر میدن، تعریف میکنن، نامه مینویسن خلاصه که کلا آدم هاى خیلى قشنگى هستن (هر چند که گه گاهى پیام هاى عجیب و بد هم میگیرم ولى ایگنور میکنم). و اما دلیل حال پریشان؟ اعتراف به خود! شده تا حالا به خودتون اعتراف کنید بعد توسط خودتون مورد شماتت قرار بگیرید؟ هرچند که حالتون خوب میشه:) الان در رقیق ترین حالت ممکن قرار دارم و خیلى دلم تنگ شده؛ در واقع در قله دلتنگى ایستادم در حالى که نه چوب اسکى دارم، نه چتر، نه گلایدر سُ گیرکردم و راه فرودى درکار نیست!

پى نوشت: در ویِردترین حالت احساسات قرار دارم :|

پى نوشت ٢: انگار تازه عمق فاصله رو فهمیدم :(

پى نوشت ٣: چقدر فک زدم سر صبح!

پى نوشت٤: اسمشُ در مخاطبین تغییر دادم چهل ستون، چهل پنجره :)

پى نوشت ٥: دوست عزیزى که اینجا با عنوان پیام خصوصى واسم پیام گذاشته بودى؛ پیامت خالى بود و فقط عنوان داشت! خیلى وقته میخواستم اینو بگم کلا یادم میرفت!

این روزها!

آقا من خیلی  اعصابم به هم ریخته! اصلا نمی دونم چیکار کنم! درس و دانشگاه و کلاس و همه چی هم که تعطیله. انگیزه ندارم حتی چهار خط  درس بخونم:( انقدر دستامو شستم که فک کنم یه لایه از روش کنده شده. خودم کم وسواسی بودم این ماجرای  کرونا هم اضافه شد! خدا به همه مون رحم کنه واقعا جز دعا کردن کاری برنمیاد ازمون. سعی کنید رعایت کنید، اگه مجبور نیستید از خونه بیرون نرید. همه چیز رو ضد عفونی کنید. از این طرف هم واقعا تو خونه موندن برام خیلی سخته. رسما زندانی شدیم!  در حال حاضر نوشتن فقط میتونه یه کم از اضطرابم کم کنه! این دنیای مجازی هم عالمی داره خلاصه!

پی نوشت: نگرانم دیگه. 

فاصله!

شب و بیست و هشت مردادِ نجیب و فاصله ای که حالا دیگه یه قاره ست!

پی نوشت: ندارد!