فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

دی؛ دانایِ آفریننده!

امروز تولدم بود! بیست و هفت سال پشت سرمه و امیدوارم به سال های پیش رو ؛ تا جایی که فرصت باشه! خوشحالم اندازه  همه دنیا ...  خدا رو شکر می کنم و در همین لحظه خوشبختم و امیدوار؛ روزگار جوانی ادامه داره و  مستِ روزای قشنگش خاطره می سازم. تَهِش همه چیز سر جاش میشینه! با تمام وجودم مطمئنم! آخرش گرمای  مرداد رو می دوزم به سرمای دی! دی ماهِ قشنگِ دوست داشتنیم! می دوزم! با کوک زیگزاگی ، محکمِ محکم! تولدم مبارک!

پی نوشت: دی؛ دانای آفریننده!

پی نوشت٢: بعد از دقیقا نوزده سال ، امسال اولین سالی بود که روز تولدم امتحان نداشتم! 

پی نوشت٣: هنوزم فکر می کنم باید اسمم مسیح می بود! 

به وقتِ یازدهِ دی ماهِ هزارو سیصد و نود و هفت

اول ژانویه 2019

گهواره نیوتون!

مثلِ گهواره نیوتون، عیناً و بدون تفاوت،  کپی برابر اصل!

پی نوشت: اسپِرسو!

خب که چی!

تلفن که لرزید همان اندک مقاومت پلک هایم هم برای چند دقیقه استراحت از بین رفت!صدایش از خاور دور می آمد از حوالی یکی از روستا های دور افتاده ی چین! هق هقش نمی گذاشت تمرکز کنم... دلیلش را نپرسیدم... چون تماسش برای همین بود؛ که بگوید ! خسته شده بود! آنجا فهمیدم فرق ما دقیقا همین نقطه است. که خستگى بعضی ها مثل او دریاچه ای می شود که به وقتِ باران آبشارش مى جوشد و خستگی آدم هایی شبیه من حسرت برداشتن یک لیوان آب شیرین و رفتن به جزیره ای ناشناخته در دورترین جای یک اقیانوس شور! خسته شده بود و من مثل اکثر روزهایم گوش بودم! چیزی نگفتم نه به خاطر اینکه هیچوقت آدمِ دلداری دادن نبودم! که اگر بودم هم کاری از دستم برنمی آمد.چیزی نگفتم چون هفته ای پشت سرم بود که  تَمامش را مثل تریلیون آدم دیگرِ سراسرِ کره ی رو به مرگمان،روی خیابان های صاف سیمانی قدم برداشته بودم! روزهایی که "لمولینش" را دوست نداشتم! از صبح همان چهارشنبه! چهارشنبه ای که توی نقطه ای ایستاده بودم که تقریبا سال ها به دنبالش بودم! همان جا، همان لحظه، توی همان دفتر به هم ریخته، فهمیدم به یکی از ترسناک ترین سوالات حیات بشریت رسیده ام ! رسیدن به "خب که چی؟" خیلی ترسناک است... خصوصاً "خب که چی" ای که بدانی تا ابد هم جوابی برایش نخواهی داشت! و این خستگی دارد، رسیدن به "خب که چی" ای که تهش آبی نباشد خستگی دارد!

پی نوشت: بارون! یه بند میباره ها ، یه بند!

پی نوشت ٢: خب که چی؟!

فیل نوشت...

آدمه دیگه... پیش میاد... یه وقتا خسته میشه از همه چی... از همه چی! از دنیا خسته میشه... از قرمزیِ رنگ پریده ی سیبایِ باغچه یِ همسایه... از جدولای بلند و کوتاه کنار خیابون...از "لِمولینِ آمِلی"...  از گلدونِ همیشه بهارِ دمِ پنجره ... از شیب تند پله هاى ورودى دانشکده... از "گریه های امپراطور" ...از شب... از  ماهِ آسمون ... از ماهِ گرفته ى آسمون... خسته میشه! با دلیل یا بی دلیل ...خسته میشه! کم و زیادش مهم نیست... ماهیَتِش حَرفه... که بشه تَهِ داستان یا نه... بشه یه شروعِ دیگه یا نه... یه وقتا خسته میشه... خصلتِ آدم همینه... اون ته خستگی ولی... اونجا که فکر می کنه دیگه آخرِ آخرشه... یه چی از بین همون خستگیه دست و پا مى زنه که بابا؛ نکن با خودت این کارو! بازم صبح میشه... یه روز دیگه میاد که باز همه چی شگفت انگیز میشه... همه چی رنگی میشه... پشت بند یه طلوع دیگه... بازم دنیا؛ دنیا میشه... سیبا قرمزِ پُررنگ میشن... جدولا جاده میشن... مهتاب نقره ای میشه... ولى... آدمه دیگه ... یه وقتا خسته میشه!
پی نوشت: آدم؛ خلیفه ی تنهای خدا روی زمین است، امپراطوری که گاهی، باید برگردد به آخرین سلاحش!#فاضل_نظری
پی نوشت٢: آدمه دیگه... یه وقتا خسته میشه! خیلیم میشه!
پی نوشت٣: حرفمو پس می گیرم... خوردن تخم مرغ آبپز از نخوردن بستی قیقی بدتره!

اینطوری!

نشسته بودیم پاى مقاله اى که استاد بیست دقیقه فرصت داده بود در چهارپاراگراف تبیین شود! گیرش همیشه روى این ماجراست که زبان به شدت فرار است و اگر خودت را مجبور نکنى به فکر کردن و نوشتن باید عطاى یادگیریش را به لقایش ببخشی و منتظر شوی اندوخته های قبلی هم به مرور به عدم بپیوندد! القصه ؛ "ف" هم همگروه من و "م" جان شد برای تدوین مقاله ی مذکور ... مشغول که شدیم "ف" فداکارنه گوشی بدون شارژش را در طبق اخلاص گذاشت برای استفاده از دیکشنری آنلاین! امان از این "اعلان های" گوشی های امروزی که درست و نادرست آدم را علنی می کند! باز بودن دیکشنری گوشی توی دست من همانا و رویت پیامی که احتمالا من آخرین کسی بودم که "ف" دلش می خواسته در این مورد بدانم همانا! تمام تلاشم را برای نادیده گرفتن جملات نقش بسته روی صفحه به کار بستم اما افسوس برای کاری که از کار گذشته باشد عموما بی فایده است! "ف" بی نوا همرنگ برف نباریده ی امسال شده بود و من کاری از دستم برنمی آمد... مطابق معمول "م" جان به دادم رسید..."ف" را مخاطب گرفت که "حالا چیزی نشده" ... سعیم را کردم که لبخندم آرامش دهنده باشد و "م" جمله ی بعدیش را به قدری صادقانه ادا کرد که خودم هم انتظار نداشتم حتی! درآمد که "نگران نباش فلانی اینطوری نیست!".... این "اینطوری" را که نیستم خیلی دوست داشتم ...خیلی چسبید! اینکه  قریب به اتفاق آدم هایی که می شناسید در حضور شما خودِ خودشان باشند شیرین است... خیلی شیرین است! اینکه کسی نگران قضاوت شما نباشد... نگرانِ صدور نظراتِ کارشناسانه ی قاضی مآب اکثراً بلااستفاده ی شما نباشد... نگرانِ  پراکندن نتایجی که از قضاوت شما حاصل شده نباشد... "اینطوری" نباشیم!

پی نوشت: اگه یه روز از خواب بلند شم به دنیایی سلام کنم که آدما توش دست از قضاوت هم برداشته باشن اون روز دقیقا همون روزی خواهد بود که من به "اتوپیای" خودم رسیدم!

پی نوشت٢: تو چالش جدیدم نخوردن بستنی قیفی از همه چیز دردناک تره! از همه چیز!

پی نوشت٣: این اولین بهمن نوشتم بودااا! دی ماهم تموم شد...

از بالا به پایین!

خیلی خسته بودم... روزم شلوغ بود و اعصاب خورد کن... یک خروجی را زود پیچیدم و این را وقتی متوجه شدم که ترافیک کیلومتری همت جلوی چشمم ظاهر شد... عصبی شدم... رادیو داشت در مورد خواص هویج توضیح می داد ... در آن لحظه از هویج هم متنفر شدم حتی! پیچش را چرخاندم تا ساکت شود... هوا گرم بود... آخرِ دی ماهی که باید از سرما صدای دندان بلند باشد هوایِ گرمِ آلوده کلافه ترم کرده بود... تمامِ این ها اما کارم را توجیه نمى کند! کار وحشتناک پشتِ چراغ قرمز نزدیک خانه را! همان خانومِ همیشه بود... با کیسه ی بزرگِ دستمال کاغذی های توی دستش... نزدیک شد و دقیقا همان لحظه نگاهم را چرخاندم... خودش نفهمید شاید... من خوب فهمیدم ولی... فقط یک لحظه بود... یک آن! همین یک آن ولی کافی است! برای تمامِ عمر کافی است... شک ندارم! همان یک لحظه حس برتری! همان نگاهِ از بالا! برای خودم متاسف شدم... خیلی متاسف شدم! برای یک عمر تلاش خوب بودن... برای یک لحظه اشتباه! غصه خوردم... تنهایی... چون بعضی غصه ها فقط مالِ خود آدم است! چون فقط خود آدم می فهمد کارش چقدر وحشتناک بوده... هیچ کس را مزاحم نبینیم... هیچ شخصیتی در سایه ی شخصیت ما نیست... نباید باشد... حتی وقتی خیلی خسته باشیم... حتی وقتی خواص هویج را دوست نداشته باشیم... حتی وقتی "همت" آخرین جایی بوده باشد که می خواستیم باشیم!

پی نوشت: انقدر از دست خودم عصبانی بودم که تمامِ بعدازظهررو خوابیدم!

پی نوشت٢: هنوزم عصبانیم!

پی نوشت٣: کارم فاجعه بود! غیر قابل توجیه!