فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

شب نوشت...

نمى دونم این چه فازیه شبایى که مى دونى صبحش باید زود پاشى بیشتر در مقابل خوابیدن مقاومت میکنى! الان مى دونم صبح سختم میشه ها؛ ولى بازم نمى خوابم!

پى نوشت: بهترین سه ماهِ سال؟! چه کسى این سخن گوهر بار را فرموده است؟! 

پى نوشت ٢: کسى پاسخگو نیست؟!

پى نوشت ٣:اگر مرداد نبود! 

فیل نوشت!

بی خوابی بدجور به سرم زده و جیر جیرک پشت پنجره هم امشب خواب ندارد انگار! سرم را چسباندم به شیشه ی پنجره ی سراسری اتاق و خیره شدم به جیرجیرک عجیبی که زیر نور مهتاب  براق  و واکس خورده به نظر می رسید... جیر جیر مداومش وسوسه ام کرد برای انجام یک کار شگفت انگیز ...یک کار خیلی شگفت انگیز! مثلا پنجره را باز کنم و با عزت و احترام دعوتش کنم به یک فنجان قهوه و او مثل یک جنتلمن تمام عیار دعوتم را بی چون و چرا بپذیرد و با هم بنشینیم پشت میز گرد و کوچک دو نفره ی آشپزخانه و من دو قاشقِ سَر پُر "اسپرسو" دم کنم و بوی عطرش که توی خانه پیچید ، از او بپرسم دوست دارد قهوه اش را با شیر و شکر میل کند یا تلخ و او جیر جیر کند که قهوه اش را تلخ می خورد و من لبخند بزنم و ضمن تبریک برای انتخابش فنجان های جفتِ گل آبیِ  مامان را از دکورش بیرون بکشم و کنار قهوه ی غلیظم یک لیوان آب سرو کنم و او با لبخند تشکر کند و نظرم را در موردمکاتب فلسفی قرن بیست و یک بپرسد و "بوف کور" هدایت و "مسخ" کافکا را نقد کند و من از رویاهایم برایش بگویم و او از زندگیش برایم جیر جیر کند و بعد از شب نشینیِ  آراممان برگردیم توی اتاقم  و من دوباره پنجره را باز کنم و با او دست بدهم و او  احتمالا به دلیل ظرافت دست های متعددش بامن "شاخک" بدهد و باز تشکر کند و تاکید کند امشب یکی از بهترین شب های زندگیش بوده و من خواهش کنم فراموشم نکند و هرزگاهی سری بزند و او باز لبخند بزند وخودش را به سیاهی شب بسپارد و من پنجره را ببندم و با آرامشی بی نهایت فکر کنم بعضی چیز ها فقط یک بار اتفاق می افتد!

پی نوشت: شب ها دنیا؛ دنیایِ دیگریست!

در دانشکده!

چند ساعتی هست که دارم تلاش می کنم دختر خوب و منظمی باشم و مثل بچه ی آدم قبل از دوازده بخوابم! فردا باید هشت صبح دانشگاه باشم و این درحالیست که امروز هم تا بعدازظهر دانشگاه بودم و زیر چشم هایم انقدر گود افتاده بود که "نِ" همیشه بی خیال تذکر داد که اگر به همین روش ادامه بدهم آخرش  روح بلندم از شدت بی خوابی به ملکوت اعلا خواهد پیوست! خب بنده هم که بسی خانوم و حرف گوش کن هستم تصمیم گرفتم ساعات خوابم را بیشتر کنم! (البته که بین "حرف" تا "عمل" فاصله بسیار است و اتفاقا تصمیمات هیجانی هم اکثراً راه به جایی نمی برد!) "ن" جان بین نصایح عالمانه اش در رابطه با نیاز مغز انسان به حداقل هشت ساعت خواب کافی گوشیم را گرفت که یک فایل را ببیند و در همین حین که سخنرانی قرایش را ایراد می کرد آن را بررسی کند؛ در همین گیر و دار تدریس یار جناب استاد "م" مقابلم ظاهر شد با یک جعبه شیرینی و لبخند دندان نمایی که نشان می داد با لآخره موفق شده دل همکلاسی  "مه رویمان" را به دست آورد و ادامه ی منطقِ یاری در تدریس دکتر را روی  ورودی های جدید پیاده کند و احتمالا دست از سر همکلاسی های "دلبر خانوم" اش بر دارد! شیرینی را برداشتم او رفت و من تازه متوجه "ن" شدم که از شدت خنده کبود شده و مثل مجانین قهقهه می زند! یک نگاه به صفحه ی گوشی کافی بود تا دلیل ریسه رفتنش را بفهمم! حس "فضولی" خانوم را به لیست مخاطبینم کشانده بود و طبیعتاً بعد از مواجهه با خیل عظیمی از اسامی عجیب و غریب ذخیره شده به چنین حالی افتاده بود! خنده هایش که تمام شد تاکید کرد که "تو واقعا خُلی دختر" ! یادآوری کردم که  گوشی یک وسیله شخصی است! درآمد که "همیشه آدمو سورپرایز می کنی" و من  غر زدم که "زودتر جمع و جور کن بریم"! 

پی نوشت: ساعت یک شد!

پی نوشت ٢: مهم اینه که سعیمو کردم...

پی نوشت ٣: دیگه واقعا می خوابم... 

خواب...

از آن شب هاست که خواب با چشم هایم سر لج افتاده! تا همین یک ساعت پیش چنان گیج خواب بودم که نزدیک بود پیامی که برای "ض" نوشته بودم را برای دکتر "م" ارسال کنم و در این صورت باید قید درس و دانشگاه را می زدم و می نشستم ور دل مامان جان و در بهترین حالت کلاس "مونجوقی" ،" ملیله ایچیزی ثبت نام می کردم و ادامه ی استعدادم را در راه دیگری خرج می کردم !اما به محض اینکه تصمیم گرفتم بخوابم همه ی انرژی های عالم یکجا به جانم ریخته شد و انگار نه انگار که کیلو کیلو آلبالو گیلاس چیدن چشم های مست خوابم داشت دستی دستی آینده تحصیلی ام را به باد می دادحالا  کله ام را گذاشته ام  لبه ی تختم ، با یک دست می نویسم و با دست دیگرم فر های پیچ واپیچ موهایم را می کشم تا ببینم چقدر بلند شده... موقعیت به شدت نامتعادلی است و هر لحظه ممکن است گوشی از دست راستم رها شود... سر و ته دیدن دنیا هم برای خودش مدلی است

پی نوشت:همین الان فال حافظ گرفتم و انقدر عجیب و بی معنی درآمد که  از اینکه بد موقع مزاحم حضرت حافظ شدم خالصانه از ایشان عذرخواهی کردم

پی نوشت2:سرم گیج می رود!