فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

آبانِ وارونه!

انقدرم دلم گرفته که :( پست هفتم اون یکى بلاگم نوشتم! "پى ام اس" هم در این حال بى تاثیر نیست :/ گاهى وقتا خلقت این مدل مکانیزم برام خیلى سوال میشه! تو این حال دلتنگى خیلى ناجوره و همه کارام مونده و حوصله هیچ کارى ندارم :( با همه اینا ته قلبم حسى دارم که هیچوقت نداشتم. یه جور شیرینى امیدوارانه. 

غروب!

دارم خفه میشم؛ تامام! 

وقتِ بی وقت!

دوستانه میگم رفقا، عصر جمعه تو وقتِ نامناسب تو جایِ نامناسب نباشید! اگه هستید هم نمونید! جایی نمونید که تو لحظه ی قرمزِ گم شدن خورشید پشت یه عالمه سیاهیِ نامتناهی تو تصمیماتی مردد بشید که با عقل مطلق، بدون حتی یه درصد ناخالصی گرفتید! جایی که فکر کنید اگه کمی با دلتون راه بیاد، اگه برای چیزایی که می خواید بجنگید، تهش چه فرقی می کنه؟! این وقتا ممکنه تردید درسته آوار شه رو همه ی تلاشتون و اونوقته که دیگه از دست هیچ کس هیچ کاری برنمیاد! هیچ کاری، باور کنید! این همه اطمینان از اینجا میاد که دقیقا تو لحظه ای که نباید، جایی بودم که باز هم نباید و دلم چیزی خواست که بیشتر نباید! ترسیدم! از آخرِ همون تصمیمات منطقی! اولش خودمو تو روزی تصور کردم که بیست و اندی سال خاطره و وابستگی رو پشت سرم جا میذارم و میرم! به دنیای جدیدی فکر کردم که قراره یه تیکه ازش باشم! بعدش ذهنم رفت جلوتر، خیلی جلوتر، فکر کردم که آخر این رفتن چی میشه؟! مثلا سی سال دیگه حالم چه حالیه؟! تَهِ تَهِش وقتی تو شصت سالگی تو یه جمعه شبیه همین امروز خیره ی پنجره منتظر غروب نشستم خوشحالم؟! یا حسرت زده ی شانسی که می تونستم امتحانش کنم و نکردم؟! همه چیزایی که امروز برام باارزشه رو فراموش کردم یا هنوزم یه گوشه از دلم مراقبشون هستم؟! برای هیچ کدوم اینا جواب ندارم! برای همینه که میگم وقتِ بی وقت، جایی نباشید که...

پی نوشت: بیستون کندن فرهاد نه کاریست شگفت، شور شیرین به سر هر که فتد، کوه کن است!

فیل نوشت...

یه لحظه هایى ... همون دَم دَما ، که خون میشینه به چشمِ آسمون از غصه ى نشستنِ آفتابِ زردِ پررنگ... همون ثانیه ها ... همون سُرخىِ تنگِ غروب ... همون نارنجىِ رنگ پریده ى آخرِ پاییز ... همون که نفس نداره... که خفگى داره... انقدر زیاد که شک مى کنى به روزاى هفته! که نکنه جمعه باشه؟! نکنه از همون ساعتاى نفس گیرِ تموم نشدنى باشه؟! همون لحظه ها که میلیون پاسکال فشارِ دلتنگى داره ... نه، اصن مَستى داره... مَستى داره آقا ، مَستى! تو همون قرمزِ  غروب ... یکى مَستِ مىِ ، یکى مَستِ پاییز ، یِکیَم مثِ ما مَستِ شعر! مَستِ واژه و وزن و قافیه! انقدر که وقتى میگه:    "دلتنگِ غروبى خفه بیرون زدم از در" ؛ حسرت بخوریم که چرا درى نیست که دلتنگِ همین غروباى خفه بزنیم بیرون ازش ... یا از اون بدتر... اصن بیرونى نیست که اگه دَریم پیدا شد بهش بزنیم ! که مَستى بپره از سرمون...که خفه نشیم از ارغوانىِ غلیظِ دنیاىِ  غرقِ غروب!

پى نوشت:  تنگِ غروب!

آرامشِ غلیظ!

مهتابِ نقره کوب؛  اى اتفاق خوب ؛ با تو دمِ غروب ؛ تهران؛ ولیعصر...!

پى نوشت: دمِ غروب...

#سینا_حجازى

تنگِ غروب...

چقدر یک غروب شنبه می تواند تنگ باشد... به تنگی یکی از آن غروب های تلخِ دوست نداشتنی جمعه ها یی که یک هفته منتظر آمدنش هستی و وقتی می رسد چقدر می خواهی نباشد... چقدر می خواهی زودتر برود... تمام شود و یک صبح دیگر طلوع کند ... صبحی که معجزه داشته باشد... پر باشد از چیز هایی که باید باشد... چقدر یک غروب شنبه می تواند خفه کننده باشد... می تواند بی اکسیژن باشد... بی هوا باشد... ضربه های دنیا  شاید از روی روح آدم پاک شود... شاید فراموش شود... کارهای وحشتناکی که آدم با خودش می کند اما  ، هرگز خوب نمی شود ! هرگز فراموش نمی شود! چقدر یک غروب شنبه می تواند یک غروب جمعه باشد...  از آن هایی که حجم غصه ها  چنان جایی حوالی لوزه هایت بچسبد که انگار از اول همان جا بوده و بعد از این هم همان جا خواهد ماند! چقدر یک غروب می شود بی رنگ باشد... طولانی باشد... چقدر می تواند جوری که باید نباشد... آن جوری که می خواهی نباشد... چقدر یک غروب می شود تنگ باشد... آنقدر که تا دنیا دنیاست فراموش نشود... چقدر می تواند بلند باشد... به بلندای ابدیت...

پی نوشت: تنگ غروب