فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

ماه شب نورد!

اون جا که که نشستى وسط اون کوچه هَشتىِ قیطریه نَبضِ زمینُ بگیرى دیدى که بابا نشستن نمى خواست اصن! که انقدرِ غَرقِ این به قولِ اخوان باغِ بى برگى میشى یادت میره گوش بِدى بفهمى چطورى محکم میزنه! چطورى صداش خط به خط موج میندازه به روح و روانِ آدماى کوچه، نَفَس به نَفَس صبورىِ زمینِ خُنکِ تهرانُ پُرِ کیسه ى نارنگیا کردى خواستى ببرى با خودت تا زمستونم نه؛ تا خودِ خودِ بهار! حالا بهاره ولى جا موندن نارنگیا انگار... جا نشده اون همه صبر تو کیسه ى کنفىِ خردلى! اُکسید شده اصن! نَم کشیده... حالا برعکسه... صبر مى خواد تا دوباره زمین رنگِ خُرمالو بشه و ماه همون ماهِ شب نوردِ سایه! 

+در زیر سایه روشن مهتاب خوابناک

در دامن سکوت شبی خسته و خموش

آهسته گام می گذرد شاعری به راه؛ مست و رمیده مدهوش؛می ایستد مقابل دیواری آشنا

آنجا که آید از دل هر ذره بوی یار

در تنگنای سینه دل خسته می تپد؛مشتاق و بی قرار

از پشت شیشه می نگرد ماه شب نورد...

#هوشنگ_ابتهاج

لحظه های سایه ای!

اینم از بهار! تغییر همیشه اولش سخته! یه روز تصمیم می گیری راهتو عوض کنی؛ اولش سخته بعد درست میشه! یه روز می خوای خونه تو عوض کنی؛ اولش سخته بعد درست میشه! یه روز می خوای دنیاتو عوض کنی؛ اولش سخت نه، خیلی سخته؛ بعد درست میشه! منم که آدمِ روزای سخت! دلم گرفته فقط! یه کمم نه، اندازه همین دنیای در حال تغییر که بازم خودِ خودم قهرمانشم! 

پی نوشت: نشسته ام به در نگاه می کنم... درى که آه می کشد...تو از کدام راه می رسی... خیال دیدنت چه دلپذیر بود... جوانی ام در این امید پیر شد... نیامدی و دیر شد! #هوشنگ_ابتهاج

تنگِ غروب...

چقدر یک غروب شنبه می تواند تنگ باشد... به تنگی یکی از آن غروب های تلخِ دوست نداشتنی جمعه ها یی که یک هفته منتظر آمدنش هستی و وقتی می رسد چقدر می خواهی نباشد... چقدر می خواهی زودتر برود... تمام شود و یک صبح دیگر طلوع کند ... صبحی که معجزه داشته باشد... پر باشد از چیز هایی که باید باشد... چقدر یک غروب شنبه می تواند خفه کننده باشد... می تواند بی اکسیژن باشد... بی هوا باشد... ضربه های دنیا  شاید از روی روح آدم پاک شود... شاید فراموش شود... کارهای وحشتناکی که آدم با خودش می کند اما  ، هرگز خوب نمی شود ! هرگز فراموش نمی شود! چقدر یک غروب شنبه می تواند یک غروب جمعه باشد...  از آن هایی که حجم غصه ها  چنان جایی حوالی لوزه هایت بچسبد که انگار از اول همان جا بوده و بعد از این هم همان جا خواهد ماند! چقدر یک غروب می شود بی رنگ باشد... طولانی باشد... چقدر می تواند جوری که باید نباشد... آن جوری که می خواهی نباشد... چقدر یک غروب می شود تنگ باشد... آنقدر که تا دنیا دنیاست فراموش نشود... چقدر می تواند بلند باشد... به بلندای ابدیت...

پی نوشت: تنگ غروب

شب نوشت...

دل زِ غَم های گلوگیر ؛ گره در گره است...!

#هوشنگ_ابتهاج

پی نوشت: کاش می شد چشم بست روی دردهای دنیا... کاش!