فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

رنگ و طعم و خیال و کافه نادری!

این بیمزه ها و بیرنگ ها و جور ناجورِ اسپرسوهای دمِ غروب کافه نادری حتی! 

بوی غریب خلا و مزه ی ناگوارِ گوارایِ نبودن و حسِ شورِ تیزِ تلخِ سه نقطه های پُر نشدنیِ همین حوالی!

با چهارخونه های قرمز و سفید و مردِ سبزِ دو هزارساله کافه؛ پُشتِ میز سُستِ کنارِ هشتیِ آبیِ پُرِ خاطره ی صدسال نبودن و بد و بدتر و اصلا از عدم! 

هی پلک و هی آدمای آبیِ همرنگِ شیشه ریزه های هَشتی و آدمای قرمزِ همرنگِ چهارخونه و آدمای بی رنگِ محوِ سایه ای و آدمای سبزِ همرنگِ همون سال های بودن و تهرانِ "طهران" و فنجونِ نیم قرنیِ سفید و قهوه یِ بی قصه یِ افاده ای! 

طعم غریبِ بی خاطره یِ اسپرسویِ حسرت بارِ بیمزه دستگاهیِ دورِ دور!

 بدون مرِد سبز و بدون آبی های هشتی و قرمزای چهارخونه ای و بدونِ نبودن و بدون خلا و بدون زمان و با رنگِ هزاررنگِ موندنی! باورِ لحظه های غنیمت و خیالِ عناصر تنفس! 

به وقتِ نیمه شبِ دور؛ نیمه روزِ نزدیک؛ تداخل جای خالی زمان و اتفاقات مکرر...

پرواز!

گوگلو زیر و رو کردم براى پیدا کردن یه راه حل... تقریبا تمامِ مطالب یه چیز می گفتن... که وقتی تو موقعیتایی قرار می گیرید که دوس ندارید... برای آزاد شدن ذهن ، رو یه چیزی تمرکز کنید... مثلا کاری خیلی بهش علاقه دارید، آدمی که خیلی دوسش دارید، کتاب ، شعر یا هر چیزی که فکر کردن بهش حالتونو خوب می کنه! عمل کردن به دستورالعملای این شکلی در نگاه اول راحت به نظر می رسه... اما فقط در نگاه اول! طبیعتاً این روش روی مغز شلوغِ من به این سادگی جواب نمیده... تصمیمم اینه که به شعار مورد علاقه م پایبند بمونم! "بی خطر ترین جا همیشه مرکزِ خطره" بنابراین به جای فرار از استراتژی مبارزه استفاده می کنم! هرچند که در هر حال این تصمیم این رو عوض نمی کنه که این که آدم بین زمین و هوا معلق باشه به هیچ وجه خوشایند نیست! وقتیم تنها باشی همه چیز بدتره... به مراتب بدتره! تلاش برای فکر نکردن به پرواز به قدر کافی سخت هست، امان از وقتی که تاخیر هم به ماجرا اضافه بشه! در موقعیتی که پرنده ی سفید آهنی ای هم که قراره میزبان شما باشه با یه دماغ بی ریخت و یه صورت بی ریخت تر با یه لبخند اعصاب خورد کن بهتون زل بزنه و چنان از موضع قدرت قیافه بگیره که انگار داره لطف بزرگی در حقتون می کنه و هر گونه اخم و ناآرومی از طرف شما توهین به لطف ایشونه!

پی نوشت: مگه جاده رو گرفتن از آدم؟!

پی نوشت٢: نه به پروازِ تنها!

کوچه مدق!

اولین بار که روى پرده رفت... چهارده پونزده سالم بود... زیاد اهل سینما نبودم... هنوز هم نیستم.... کم پیش مى آید که یک فیلم ایرانى توجهم را جلب کند... این یکى اما حالِ دیگرى دارد... وراى روزمرگى هاى در ظاهر بى اهمیت کاراکترهاى قصه، یک جور حس جهان شمول انسانى نشسته است... یک جور حس عجیب اما ملموس...دیشب دوباره "کافه ستاره" را دیدم... این دوباره دیدن بیش از حد به چشمم آشنا آمد... بیشتر از صرفاً دیدنِ فیلم!  براى خواندن نقدهاى احتمالى و نویسنده اى که حسم مى گفت یک نویسنده ى معمولى نمى تواند باشد همین " گوگل" خودمان را زیر و رو کردم... خب جوینده یابنده است و من فهمیدم این همه آشنایى از کجا آب مى خورد... "کافه ستاره " را بر اساس اقتباسى آزاد از رمان معروف  " کوچه مدق" اثر "نجیب محفوظ" ساخته اند و خالق این قصه ى قدیمى نویسنده اى مصرى است که آثارش را در بعداز ظهر هاى داغِ تابستانى  خواندم که منتظر شروع دوم دبیرستان بودم... آن روزها  من و فا چندان روى مدار صمیمیت نمى چرخیدیم و بفهمى نفهمى زیاد موجمان به هم نمى خورد!( البته این وضع دیرى نپایید و ما دوباره با یک جور چسب قدرتمند وصل شدیم بیخِ دنیاى هم!) فا بعدازظهر ها راهى کلاس زبان مى شد و من مى چسبیدم به قصه هاى انسانىِ محفوظ! به سرنوشت غم بار "حمیده" و آرزوهاى از دست رفته اش! "کافه ستاره" کافه اى ساده اما اسرار آمیز  بود در قصه ى " میکده ى گربه ى سیاه"...  در عین غم  چه قصه ى شیرینى بود و  من چقدر حس خوبى داشتم از سادگى هاى پیچیده ى شخصیت هاى قصه... 

پى نوشت: این همون بحثِ خاطراتِ که همیشه میگم! شاید کمرنگ بشن ولى پاک  نمیشن!

پى نوشت٢: شدیدا پیشنهاد میشه... هم کوچه مدق( بعضى از مترجما مداق ترجمه کردن البته)...هم فیلم کافه ستاره...

پى نوشت٣: کاش بارون بیاد! داریم خفه میشیم از ذرات معلق!

با تمامِ قوا!

دوست دارم تابستان زودتر تمام شود... زودتر برود و پاییز بیاید... از آن وقت هایی است که خودم هم حال خودم را نمی فهمم ! نمی دانم تا به حال شده در موقعیتی باشید که از درک خودتان عاجز باشید یا نه ! یک جور حس غریب  و  پیچیده بیاید سراغتان که تفسیرش از توان مغزتان خارج باشد ! در تمام عمرم فقط دو بار چنین احساسی داشتم؛ یک بارش همین روزها ی رنگ پریده ی شهریوری  و یک بار هم وقتی جایی بودم حوالی نوجوانی!  بار اول را خوب به خاطر دارم... خاطره ای که حالا گه گاهی از جایی  لابه لای خاطرات به یاد مانده سرک می کشد و خودش را به رخ می کشد... این که می گویند زمان شوینده ی اتفاقات است فقط و فقط "حرف" است و اگر چیزی بخواهد در یاد آدم بماند ، می ماند... شاید کم رنگ شود... شاید به روشنی روز نباشد... اما"هست"و همین " بودن" گاهی تلنگر می شود برای جاهایی که حس می کنی از این بدتر نمی شود ، این جا آخرش است و دیگر از این سیاه تر امکان ندارد! برای جایی که فکر می کنی دیگر تمام است و  باید تسلیم شوی! آن موقع ها چهارده سالم بود ... دوره راهنمایی تمام شده بود و مامان در به در دنبال یک مدرسه ی خوب می گشت... دلش می خواست جایی بروم که آینده ام تضمین باشد... کنکور و دانشگاه و این حرف ها... من گاهی همراهش بودم و گاهی نه... در یکی از این همراهی ها وارد مدرسه ای شدم که به محض اینکه قدم گذاشتم  به حیاط کوچک و رنگیش ، در و پنجره هایش به من لبخند زدند! درخت کوچکِ سبزی داشت که عطرِ سیب هایش هنوز هم یادم نرفته !حسی گفت اینجا همان جایی است که باید باشم... همان است که احتمالا مرا برای چهار سالِ بی نظیر خواهد پذیرفت! از اعماق وجودم دلم می خواست دانش آموز آن مدرسه شوم... اما،  نشدم! می گفتند برنامه درسی مناسبی ندارند و قبولی هایشان از فلان مدرسه پایین تر است... حالا گاهی به آن همه اشتیاق می خندم ...  در یک مدرسه ی معروف ثبت نام کردم و  بیشتر از یک سال نماندم ! همان یک سال اما باعث شد بیفتم توی مسیری که دوستش نداشتم ... بعدا که کمی بزرگتر شدم راهم را پیدا کردم ... ولی این همیشه گوشه ی ذهنم باقی خواهد ماند که شاید می شد اگر زود تسلیم نمی شدم !  این ماجرا برای منِ بیست و پنج ساله یک مسئله پیش پا افتاده و حتی مضحک است ...برای منِ چهارده ساله اما؛ حضور در آن مدرسه یک آرزوی شیرین بود... چیزی بود که عمیقاً می خواستمش! و باور کنید این چیزی است که شاید فقط یک بار پیش بیاید! اینکه آدم چیزی را از اعماق وجودش بخواهد... برای چیزهایی  که می خواهید بجنگید! با تمام قوا بجنگید! حتی اگر تهش آن چیزی نشود که می خواستید... حتی اگر بخشی از زمان را از دست بدهید، بعدا حسرت این را نخواهید خورد که شاید می شد ؛ اگر بیشتر سعی می کردید... بعدا خیالتان راحت خواهد بود که تمام تلاش خود را به کار بسته اید... هنوز هم فکر می کنم می شد کمی برای خواسته ام بیشتر پافشاری کنم... هنوز هم گاهی از دست خودم عصبانی می شوم که چرا زود تسلیم شدم! نگذارید آرزوها تبدیل شود به حسرت! تبدیل شود به یک خاطره ی دورِ بی رنگ ...چون می ماند...تا همیشه کنج ذهن آدم می ماند ...  

پی نوشت: بگذر تابستان، بگذر... حالِ من با تو خوب نمی شود؛ "پاییز" حال مرا خوب می شناسد! #محمود_دولت آبادی

پی نوشت ٢: با تمام قوا مراقب آرزوهایمان باشیم!

پاسخ نامه!

سلاااام به همراهانِ جانِ جان... مجددا متشکرم از اینکه نگاهتون رو دارم... و متشکرم از نظرات و نقدهای "به جا" و البته "نابه جا"تون! دلم خواست توضیحاتی بدم خدمتتون روشن شید! اول اینکه با خودتون فکر کنید چرا وقتی چیزی باعث ناراحتیتون میشه ادامه ش میدین ! من خودم به شخصه اگر ببینم حضور کسی یا چیزی اذیتم می کنه... وقتی ببینم آرامشم رو به هم می زنه حذفش می کنم! به راحتی آبِ خوردن ! به جای اینکه هم اعصاب خودمو خورد کنم هم بقیه رو! یعنی تو این چند ماهه که یادداشتامو با شما به اشتراک گذاشتم با عجایبی روبه رو شدم که یه تنه روی اعجوبه های سرزمین جادویی قصه ی "آلیس "رو کم کردن واقعا! یه پیامایی نوشتن بعضیا که آدم باورش نمیشه آدم هایی با این طرز تفکر اصلا وجود داشته باشن ! قبلا هم خدمتتون عرض کرده بودم که به هیچ عنوان مجبور نیستم روزمره هامو به شما ثابت کنم... یعنی اصلا دلیلی نمی بینم برای این کار انرژی بذارم...روی سخنم با اون دوستی هست که به رابطه ی بنده و پدرم گفته بودن "غلو" آمیز!( فا میگه شاید چون "بابا" فراتر از باور آدما "فوق العاده "س!) جالبه که نظرم نمیذارن که بقیه هم بتونن ببینن و اظهار نظر کنن! فقط پیام و پیام! از این جالب تر دوستایی هستن که درخواست های فضایی دارن! آخه "ایمیل" بنده به چه دردتون می خوره ؟! من نمیفهمم واقعا!!!!  یه بنده خدایی هم منو محکوم کرده بودن به اینکه دلم نمی خواد نظرات بقیه رو در مورد نوشته هام بدونم! آقا فازتون چیه واقعا؟! بزرگوار من که همیشه با روی باز پذیرای نظراتتون بودم! هستم و خواهم بود البته! حالا از اون ورش بگم که بعضیا چقدر موج مثبت و عالی هستن! حتی اگر نقدی هم دارن چقدر به جا و عالی بیانش می کنن! ( هرچند من هنوزم نفهمیدم چطور میشه "پیشامد"ها رو نقد کرد؟! مگه تعریفِ اتفاقات انتقاد داره؟ وقتی اسمش روشه ! "اتفاق"!!!!! مگه میشه؟ مگه داریم؟! خدایی منظورم این نیست نقد نکنید ! الان دوباره شاکی نشید! هر چه قدر دوست دارین نقد کنید...) خلاصه که بیاید سعی کنیم یه کم مهربون تر باشیم باهم... یه کم خوشحال تر زندگی کنیم... به هم احترام بذاریم...ناراحت نشیم از احوالاتِ خوش بقیه... دلمون خنک نشه از ناراحتی دیگران! من به عینه تجربه کردم که هرچی  خوب بقیه رو بخوای به خودت بر می گرده... صد برابرش بر می گرده ! دیدم که میگما... امتحان کنید پایِ من! شبتون بی نظیر و قشنگ و دلبر و مهتابی و پرستاره و آروم و  پر از حال خوب و هزاران هزار آرزوی صورتیِ مِلو!

پی نوشت: نمی تونیم خوبِ مطلق باشیم قطعا! اما سعی که می تونیم بکنیم خوب باشیم! 

پی نوشت ٢: مرسی که همراهید!

پی نوشت ٣: ایمیل آخه؟؟؟؟؟!!!!!! خداوندا!!!!!!

پی نوشت ٤: کاش من قطب جنوب زندگی می کردم! همش شبه !

پی نوشت ٥: گفته بودم بالاخره واسه خودم یه بوته "رز آبی" می کارم؟!

پی نوشت٦: به وقتِ نیمه ی شهریور!