فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

من و حضرت مولانا!

میشُد سرجاى خودش نباشه... میشُد همه چى یه طور دیگه باشه... میگُفتم "مُرَوح کن دل و جان را"... از جاىِ آن دیگرى میگُفتم... اگه من اون وَرِ قصه بودم... اون ورِ این دورِ دورتر... میگُفتم من هستم... وقتى غروب سَر بزنه... وقتى ناودونیا خیسِ بارون بهار باشن... وقتى ماه اَبَر ماه باشه و وقتى نباشه... میگُفتم "عجب ماهِ بلندى تو"... اون وَرِ دُنیا دُنیا صبر... میگُفتم حوصله کن، میره غُصه... میگُفتم همه ى شورىِ این هوا شیرین میشه...آخه "حلاوت را تو بنیادى"... میگُفتم من آب میشم"جهان را گر بسوزانى"... میشُد "تو ما باشى مَها، ما تو"... میگُفتم بیا بریم دلتنگیمونُ فریاد بزنیم... بُلندِ بُلند... میگُفتم "چو تو آیى" وا میشه راهِ نفس... اون وَرِ این رویاىِ طولانى... میگُفتم مَستىِ رویا مى ارزه "بر آن یغماى هُشیارى"... میگُفتم رنگِ ما باید بشینه "بر این ایوان زنگارى"... میشُد فقط اگه من اون وَرِ قصه بودم... 

+مروح کن دل و جان را؛ دلِ تنگ پریشان را...

مولانا

لیلة القدر!

از گذشته های خیلی دور این اذیتم می کرد، خیلی زیاد... بی عدالتی! بی عدالتی یکی از چیزاییه که همیشه تاثیرش روی ذهنم واضحه و روشن؛ یکی از دلایل ارادت خاصم به صاحب این شب ها همینه... امیرالمومنین مظهر عدل که نه، خود خود عدالته! آیینه ی تمام نمای برابری! وقتی اولین بار مقابل ضریح شریف حضرت ایستادم؛ اولین چیزی که با تمام وجود حس کردم همین بود. تو هوایی نفس کشیدم که چیزی درونش بود که دنیا آرزوش رو داره... چقدر امشب دلم گرفته بود و چقدر بیشتر هوای حرمش رو داشتم... چقدر هوا کم داشتم... چقدر هوا کم دارم... کارای ساده ای مثِ نفس کشیدن گاهی چقدر سخت میشه... من چقدر خسته م...  چقدر از تلاش وسط این همه بی عدالتی خسته م... چقدر از جنگیدن وسط این همه نابرابری خسته م... چقدر از قوی بودن خسته م... انگاری یهو خالی شدم!بعد از بیست و چند سال این اولین باره که دلم می خواد همه چیز رو ول کنم و برم... کاش میشد... کاش می تونستم... ناامید نیستم... به هیچ وجه... که به کلام همین اسطوره ی عدالت ناامیدی از درگاه حضرت حق بزرگترین گناهه! فقط خسته م... فکر می کردم تنهایی میشه... میشه یه لباس آهنی بپوشی و همه ی دنیا که نه؛ ولی یه گوشه کوچیکش رو تغییر بدی! به سهم خودت دنیای بهتری بسازی! اما زورم نرسید... نمیرسه... چقدر امشب آسمون رو می خواستم... ماه پشت ابرش رو... همین!

پی نوشت: دعا با زبونی که باهاش گناهی نکردی عینیتِ اجابته؛ التماس دعا!

پی نوشت٢: اگرم در نگشایی ز رهِ بام درآیم؛ که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد! #مولانا