فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

شب نوشت...

حرفى ندارم جز اینکه به دعا خیلى معتقدم! نیروهاى ماورایى از جایى میان که نشدنى نداره! تو این شب ها براى همه تون دعا میکنم راهتون روشن باشه و قلباتون غرق آرامش. برام دعا کنید، براى آرامشم، خیلى طوفانیم، پر از موج. براى قلبم دعا کنید، براى سلامتى، براى خانواده ، دوستان، واسه آرامش، واسه قلب! حالا دیگه همه چیز فراتر از حسه! خودِ زندگیه، من گذشتم ... حالا فقط نگاه خدا رو میخوام؛ خداى مهربون، خداى روشن!

پى نوشت: تاسوعا

شب نوشت...

همیشه وقتی حرف زیاد دارم واسه گفتن ؛ زبونم بند میاد؛ بعد که یه کم می گذره؛ یه ثانیه، یه دقیقه، یه ساعت... همه شو قورت میدم؛ یه جا و درسته! بعد درست میشه همه چیز؛ الان  از همون وقتاست! یه دنیا حرف دارم ،زبونش نیست ولی...شایدم پایین نرفت این دفعه! کی می دونه؟! 

پی نوشت: نگذار عاشق تو این همه آشوب شود...سمتِ تو آمده ام حالِ دِلم خوب شود...

پی نوشت ٢: دلم تنگِ پاییزه، خیلی زیاد، شکر که مرداد هست وگرنه صبوری چه بهانه ای داشت؟! آخ اگر مرداد نبود!

لیلة القدر!

از گذشته های خیلی دور این اذیتم می کرد، خیلی زیاد... بی عدالتی! بی عدالتی یکی از چیزاییه که همیشه تاثیرش روی ذهنم واضحه و روشن؛ یکی از دلایل ارادت خاصم به صاحب این شب ها همینه... امیرالمومنین مظهر عدل که نه، خود خود عدالته! آیینه ی تمام نمای برابری! وقتی اولین بار مقابل ضریح شریف حضرت ایستادم؛ اولین چیزی که با تمام وجود حس کردم همین بود. تو هوایی نفس کشیدم که چیزی درونش بود که دنیا آرزوش رو داره... چقدر امشب دلم گرفته بود و چقدر بیشتر هوای حرمش رو داشتم... چقدر هوا کم داشتم... چقدر هوا کم دارم... کارای ساده ای مثِ نفس کشیدن گاهی چقدر سخت میشه... من چقدر خسته م...  چقدر از تلاش وسط این همه بی عدالتی خسته م... چقدر از جنگیدن وسط این همه نابرابری خسته م... چقدر از قوی بودن خسته م... انگاری یهو خالی شدم!بعد از بیست و چند سال این اولین باره که دلم می خواد همه چیز رو ول کنم و برم... کاش میشد... کاش می تونستم... ناامید نیستم... به هیچ وجه... که به کلام همین اسطوره ی عدالت ناامیدی از درگاه حضرت حق بزرگترین گناهه! فقط خسته م... فکر می کردم تنهایی میشه... میشه یه لباس آهنی بپوشی و همه ی دنیا که نه؛ ولی یه گوشه کوچیکش رو تغییر بدی! به سهم خودت دنیای بهتری بسازی! اما زورم نرسید... نمیرسه... چقدر امشب آسمون رو می خواستم... ماه پشت ابرش رو... همین!

پی نوشت: دعا با زبونی که باهاش گناهی نکردی عینیتِ اجابته؛ التماس دعا!

پی نوشت٢: اگرم در نگشایی ز رهِ بام درآیم؛ که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد! #مولانا

شب و دل!

شبه دیگه؛ نمیشه خرده گرفت! سیاهه سیاه! یه موقع کمتر سیاهه یه وقتا هم...یه وقتا هم! شبه دیگه؛ تا      بی نهایت تاریک... ظاهراً همه ساکتن؛ خوبه ظاهر بین نباشه آدم! دُرُست که گوش بدی میشنوی! تمامِ ناتمامِ کائنات با هم حرف می زنن...حالا صداشون در نمیاد دلیل نمیشه که... رو طول موج خودشونن لابد! دلشون تنگه...گیرَن... خیره موندن به مشکیِ غلیظ ... قطعاً بدترین درد دنیا دلتنگی نیست، ولی حتماً یکی از بدترین هاست... تا بدترین رو چطور معنی کنی ولی... رازش اینجا معلوم میشه... به قولی " دَتس دِ پوینت" ! هیچ دِلی بیخیال این وسعتِ تیره نِمی کَنه بره...دیدم که میگما...دیدم که میگم! امان از وقتی که بزنه به سرش و بگیره، هی تنگ شه و تنگ شه و تنگ تر ... حتی تو این ثانیه ها که میگن راه بازه! مستقیم تا خودِ خودِ بهشت... دلیل هم نمی خواد، نمی دونم چه سِریه همه دنبالِ دلیلن... دیگه واضح تر از این؟! اصلاً دلی که نگیره دله؟! آقا جان؛ اون دلی که تنگ نشه معلوم نمیشه تا کجا بزرگه! همون راهِ باز یه سَر می خواد،نمی خواد؟ هر تَهی یه سَری هم باید داشته باشه... شدنی نیست بدون سَر... بالاخره باید شروع شه از یه جا...دقیقاً از همین جا... همون راهِ میلیون کیلومتری یهو میشه یه قدم... قَدِ یه پلک زدن... قَدِ یه نفس!

پی نوشت: قبول باشه قدم زدن هاتون، اگه رسیدین به جایی که باید؛ آرزو کنید واسه بقیه ای که نرسیدن هنوز!

فیل نوشت!

زیر پنجره ی بلند،روبه روی آسمونی که سرخِ برف ناوقتِ بهاره و کیپِ ابرای سیاهی که یه بند باریده از صبح علی الطلوع و ستاره هایی که قایم شدن از ترسِ پُرسیدنایِ یهویی که جواب ندارن واسش؛ زُلِ چراغایِ شهر میشی و فکر می کنی به این که ترسا گاهی چقدر نزدیک میشن! چقدر بزرگ میشن! بعد هی فکر می کنی و فکر می کنی و فکر می کنی تا کله ت داغِ داغ میشه به اندازه ی خورشیدِ مرداد و یه دفعه همون مغزِ مردادی رو  می چسبونی به شیشه ی پنجره و سرما میشینه روی روحت و یخ میزنی تا آخرین دونه ی حروفی که شک نداری هیچ وقت قرار نیست واژه شن! دل نمی کَنی ولی! نه از فکر کردن، نه از شیشه! انقدر دل نمی کنی تا به خودت ثابت کنی این همون چیزی بود که می خواستی! انقدر میمونی تا ثابت کنی این همون جاییه که می خواستی باشی! انقدر یخ می زنی تا قبول کنی این همون دقیقه هاییه که باید خوشحال باشی! باید باشی چون عمرتو روش گذاشتی! بخوای یا نه باید واستی پایِ انتخابت! تمام قد! محکم! سخته! اگه اون لحظه ها ،شک کنی؛ به خودت؛ به انتخابت؛به حالی که باید باشی، سخت تره! میمونی ولی بازم! انقدر که تو سکوتِ شب؛ صداشو بشنوی! صدایِ از سکوت بلندترش رو ! صدایِ  "فَإنّی قَرِیب" ش رو!

پی نوشت: "إِذَا سَأَلَک عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ" (١٨٦/بقره)

شب نوشت!

الحَمدُ لِلٰه عَلی کُلِ حال!

پی نوشت: ندارد!