فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

پاییز!

تمام شد... این شهریور عجیب و طولانی هم بالاخره تمام شد... کم کم داشتم می ترسیدم که تمام نشود... تا حالا همه ی شهریور ها برایم زودگذر بوده ، این شهریور اما نمی دانم چرا انقدر به درازا کشید... تمام شدنی نبود انگار... اما شد و من رسیدم به اولین بامداد پاییزی  و سومین سالگرد یک تصمیم مهم البته ! یک تصمیم بسیار مهم... سه سال پیش،  روز ی از آخرین روزهای  شهریور بود که قدم زنان از کلاس برمی گشتم... عصر بود و آسمانِ شهر گرفته از ابرهایی که نوید باران می دادند ... هوا هوای  مهر بود و  برگ ها ی زردِ عاشق زمین را فرش کرده بودند... کوچه خلوت بود و من غرق در خیال پاییزی که داشت می رسید تا دنیایم را نارنجی کند... نزدیکی های خانه بودم که صدای هق هقی توجهم را جلب یک دختر کوچولوی موفرفری کرد، روی جدول ها نشسته بود... نزدیکش شدم و آهسته پرسیدم " چرا گریه می کنی کوچولو؟" نگاه خیس مظلومش را به صورتم دوخت کمی تردید داشت انگار... لبخند زدم و دوباره سوالم را تکرار کردم... یک کلید کوچک را جلوی چشمم تاب داد و توضیح داد که مادرش نیست و هر چه می کند در خانه باز نمی شود... کلید را گرفتم و در را برایش باز کردم... از او قول گرفتم که دیگر گریه نکند و لبخند روشنی که از بین اشک هایش تحویلم داد تا همیشه جایی گوشه ی دلم ماندنی شد... او رفت و فقط خدا می داند در آن لحظه چه احساسی داشتم... راهم را از روی همان جدولی که دختر رویش نشسته بود ادامه دادم و فکر کردم کار های خوب... حتی کاری به کوچکی باز کردن در برای یک بچه چه حال غریبی دارد... فکر کردم چرا در بیست و اندی سالی که پشت سر گذاشتم هیچ دری را برای کسی باز نکرده ام! و چه حس های فوق العاده ای را از دست داده ام... همان لحظه تصمیمم را گرفتم... یکی از مهم ترین تصمیمات زندگیم را... خواسته ام را با بابا ی همیشه حمایتگرم در میان گذاشتم و بعد... چند روز بعد... اول پاییز،  من مادر شدم! حالا سه سال می گذرد از روزی که مسئولیت حمایت از یک دختر بچه را پذیرفتم تا در حد توانم درهای بسته ی زندگیش را باز کنم و توضیح بعضی حس ها چقدر سخت است ...! از همان روز من بیش از پیش عاشق پاییز شدم ... و از همان روز فهمیدم خدا چقدر مهربانتر  و بزرگتر  است از چیزی که تصور می کردم ... و خدا چقدر در های بسته را باز می کند و خدا چقدر زیبا بنده اش را بغل می کند در لحظه هایی که انتظارش را ندارد... 

پی نوشت :  و دنیا هنوز چقدر زیبایی دارد با همه ی در های بسته اش!

پی نوشت ٢: یک نفر در را به روی حضرت پاییز باز کند...

از نگاهِ فا!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جَعْد و جانْ!

صبحی که بیدار شدم بابا را دیدم که با موهای خیس روی مبل نشسته و لُپ هایش آویزان است... چهره مهربانش مظلوم شده بود و غرق بود در دنیای خودش... دلم رفت برای چشم هایش ... کنارش نشستم و صدای سلامم برش گرداند به همین دنیای معمولیِ خودمان! لبخند پر مهرش را به صورتم پاشید و من فهمیدم روزم روزِ بی نظیری خواهد شد! گفتم "سرما می خوری بابا جان" گفت "اگه خشک بشه حالَت نمی گیره!" و من غرق لذت شدم از این شیطنت های دوست داشتنی اش... یک شانه آوردم و کشیدم روی موهای نرم و اندکش... تلاش کردم این غبار سفیدِ نشسته روی تارهایش را ندیده بگیرم... غُرِ موهای پر پیچ و تاب خودم را زدم که "خوش به حالت بابا!"...روشنش کردم که همین که نهایتاً سی ثانیه وقت لازم دارد تا موهایش را مرتب کند خوشحالی دارد! بابا برایم گفت در زمان های قدیم موهای زنان را فر می کشیدند چون باور داشتند اگر مو لخت باشد دل عاشق از توی آن می لغزد و می افتد! اما توی موی فر گیر می کند! گفت قرن هاست که دل های بسیاری گیر می کند توی همین پیچ و تابی که تو غرش را می زنی! خندیدم و خیالش را راحت کردم که تا حالا هیچ دلی گیرِ این فرهای درهم نشده و احتمالا از این به بعد هم نخواهد شد! سرم را گذاشتم روی قلبش تا صدایش را گوش کنم... آرامبخش بود اما نه به اندازه ی صدای خودش که برایم خواند... "در هر شکن زلف تو دامی است... این سلسله یک حلقه ی بیکار ندارد...!" 

پی نوشت : لبخند ها زندگی می بخشند... اگر روی لب های کسانی که باید، نقش شوند!

پی نوشت٢: این روزها عجیب حس می کنم یک چیزی کم استیک جای کار می لنگد انگار ! احساس می کنم چیزی را گم کرده ام...

برای کاپیتان...

گاهی فکر می کنم آن هایی که یک "حضور" در زندگیشان  ندارند چطور روزگار را می گذرانند...یک حضور که "ترین" باشد و علاوه بر ویژگی های ذاتی یک رنگ هم داشته باشد... رنگی که مختص وجود خودش باشد که هر بار دیدن رنگی شبیه آن در هر جای این دنیا تو را یاد "او" بیاندازد! این "حضور" می تواند هر کسی باشد... فارغ از سن ... جنسیت... طبقه اجتماعی... تحصیلات و ... می تواند یک دوست ...خواهر یا برادر... همسر... یک فامیل دور یا نزدیک ...یک همسایه... همکلاسی... حتی استاد یا پدر و مادر باشد... هرکسی که خیالت جمع باشد تا همیشه هَمدست توست ...کسی که  حامی باشد...کسی باشد که  از این که روزی صد بار بی دلیل و با دلیل مخاطب سوال های بی ربط و باربط اَت باشد خسته نشود...از جواب های کوتاه و گاهاً مزحکی که راه به راه تحویل صحبت های عریض و طویلش بدهی ناراحت نشود ... کسی که هم پایِ دیوانه بازی هایت باشد ... همیشه بخندد... همیشه باشد... بال باشد برای پرواز... کسی که همیشه حالت را بفهمد ... بدون اینکه به توضیح نیاز داشته باشد... مثل حضور "سورمه ای" خودم که هر بار دیدن این رنگِ نقش بسته بر هر چیزی یک لبخند خنکِ حال خوب کن روی لبم می نشاند و همه ی عالَمِ بی کران  زیبا می شود... 

پی نوشت: آرزویم  این " حضور" است برای همه ی آدم های خوبِ این دنیا...

روزی می آید...

اگر چیزی باشد که بخشی از وجود آدم را درگیر کند...چیزی که آنقدر نزدیک باشد که در روحِ آدم حل شود ... اگر به میلیون دلیل متفاوت دور شود...اگر خودآگاه  یا ناخودآگاه آنقدر فاصله بگیرد که فکر کنی برای ابد به فراموشی سپرده شده ... روزی خواهد آمد که میفهمی چیزی که به ذات پیوند خورده باشد... چیزی که تکه ای از جان  شده باشد...  از یاد رفتنی نیست...روزی خواهد آمد که میفهمی این نبودن، فقط تلاشِ ذهنی بوده که در جدال با روح سعی کرده ثابت کند که می تواند فراموش کند... که می تواند با یک حفره ی خالی به جای همان تکه ی روشنِ از دست رفته ادامه بدهد... چند ماه پیش، وقتی بعد از چیزی حدود چهارده سال ... صدای "زیر و بم" یک موسیقی ِاعجاب انگیز گوشهایم را نوازش داد ... وقتی با دیدن نقشِ شش خطِ تا بی نهایت موازیِ دیواره پل "همت" دایره های کوچک سیاه و سفیدِ دسته دار پیش چشمم جان گرفت... فهمیدم چیزی که مغزم با تمام قدرت سعی می کرد در تمام این سال ها آن را در دورترین لایه هایش پنهان کند ... چیزی که به دلیلی که حالا چقدر پیش پا افتاده و معمولی به نظر می رسد قسمتی از روحم را با خودش برده بود...چیزی که همان حفره را در وجودم جا گذاشته بود...همان حفره خالیِ نه خیلی کوچک را... چه مظلومانه خودنمایی می کند ! وقتی بعد از این همه سال دوری ...سازم را دست گرفتم ... وقتی انگشتانم بی قرار از دوری یاران دیرینشان سیم های نقره ای و طلایی ساز را به بازی گرفتند... فهمیدم که جاهای خالی اگر محلول ذات باشند هرگز پر نمی شوند... هرگز فراموش نمی شوند... همان لحظه تصمیمم را گرفتم... به احترام روزهایی که "شیرین مضرابِ" کلاسی بودم که کوچکترین عضوش حداقل چهار سال از من بزرگتر بود... به احترام تمام حسرت های از روی مهرِ هم دوره ای هایم برای دو درس یکی کردن های استاد، که فقط متعلق به شاگردِ ویژه اش بود! دوباره تکه ی گمشده ی جانم را پیدا کردم... با سازم آشتی کردم... این بار استاد گفت فقط چند ماه کافی است تا دوباره به روزهای اوجت برگردی! چون موسیقی در قلب نوازنده خانه دارد... چون فراموش نمی شود...

پی نوشت:آن روزها کسی می گفت موسیقی حرام است و فرشته ها در خانه ای که ساز باشد رفت و آمد نمی کنند! و من در همان عالم کودکی چقدر غصه خوردم که فرشته ها دوستم ندارند... کاش می دانستیم آثار حرف هایی که می زنیم تا چه حد ممکن است زندگی دیگران را تغییر دهد!

پی نوشت2: چطور ممکن است چیزی که انسان را تا این حد به خدا نزدیک می کند حرام باشد؟!

اگر عشق نبود...

اگر عشق نبود... "قیصر"عزیز می گوید اگر عشق نبود! شعر را خواندم و فکر کردم واقعا اگر عشق نبود دنیا چه رنگی می شد؟! اصلا رنگی می شد؟ یا سیاه و کدر؟ یا شاید هم   بی رنگ بی رنگ! تعریف شما از عشق چیست؟ من می گویم آدم اگر عاشق نبود زندگی هم نبود... آدم از اول اولش عاشق آفریده شد... یک روز دوستی پرسید تا به حال عاشق شدی؟ من بی فکر جواب دادم که من هر لحظه عاشق می شوم...  گفت نه از آن عشق ها! از آن هایی که دلت برای یک نفر برود... و من  باز بی درنگ جواب دادم که نه ! گفت مگر می شود تا حالا عاشق نشده باشی ؟ خب چرا نشود؟! این را به او هم گفتم ... به نظرم این مدل از عشق ها یک اتفاق است! فقط باید پیش بیاید! برای بعضی ها زود پیش می آید برای بعضی ها دیر... برای بعضی ها هم شاید اصلا پیش نیاید! مشکل اینجاست که آدم ها هر اتفاقی را عشق تلقی می کنند... هیچوقت درک نکردم چطور می شود یک نفر را دیوانه وار بپرستی... ادعای عاشقی کنی و روز دیگری آن همه شور و هیجان دلت را بزند و بدون فاصله خودت را عاشق دیگری بدانی و تا حد مرگ عاشق باشی و دوباره دلت را بزند و ... این واقعا دل است؟ که روزی هزار نفر می آیند و می روند انگار نه انگار که خاطره ها تا ابد همراه آدم است ! یا یک مدل دیگر که خودم به عینه موارد متعددش را دیده ام... همکلاسی های بلند پروازی که یک روز با آب و تاب از خواستگار بی نظیرشان می گفتند... که چقدر چنین است و چنان است و بدون شناخت واقعی ازدواج کردند و به سال هم نکشید که همه ی آن منش بی نظیری که از آن دم می زدند به یک باره تبدیل شد به هیولاوارترین اخلاقی که یک موجود زنده می تواند داشته باشد و ... وقتی آدم سعی کند ظاهر بین نباشد باور کنید همه چیز رنگ بهتری می گیرد... شک ندارم وقتی ظاهر کسی دل آدم را ببرد مثل شیرینی خامه ای انقدر زود شیرینی اش همان دل رفته را خواهد زد که اگر روح زیبایی این بین نباشد آخر و عاقبتش چیزی جز تباهی نیست! یک مدلی هم هست که به نام عاشقی بعضی ها انقدر دست و پای طرف مقابلشان را می بندند و سر منشا آرزوها را کورمی کنند که یادشان می رود برای خودشان زندگی کنند! اتفاقا از این موارد هم زیاد دیده ام... آدم اگر واقعا کسی را دوست داشته باشد همراه می شود نه سد راه! همه ی دخترا ها منتظر "فرهاد" هستند و همه ی پسر ها چشم به راه "لیلی" !اما من می گویم کاش بگذاریم افسانه ها افسانه بمانند و اسطوره ها اسطوره! اگر قرار باشد "اتفاقش"پیش بیاید، حتما می آید...

پی نوشت: فا می گوید عشق منطقی نیست چون قابلیت اندازه گیری ندارد اما دنیا به بی منطقی هم نیاز دارد!

پی نوشت2: بی رنگ تر از هر نقطه ی موهومی بود ... این دایره ی کبود اگر عشق نبود... #قیصر_امین پور