فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

شب نوشت...

شب هایى شبیه امشب که سیاهِ آسمان این طور یکدست و صاف و پُر از خالى سقفِ دنیا مى شود و تنگِ این پاییز سردِ بى باران به تماشاى دنیاى زیر و روى آدم هایى شبیه من پلک نمى زند ؛ یادِ تمامِ پاییز هاىِ سردِ گذشته چنان به در و دیوارِ ذهن آشفته ى پر از واژه ام کوبیده مى شود که حتى غصه ى تنهایى ماه هم فراموش مى شود ... این انصاف نیست که پهنه ى وسیعِ رویایى ام نه ابر هاىِ پنبه اى سفید داشته باشد و نه میزبان ستاره هاى آرزو ، سفره ى شوکرانش را پهنِ  عمارت اعیانى اش  خرجِ  نقطه هاى نورانى اش کرده باشد! انصاف نیست که خانه ى ماهِ عزیزِ صبورم خالىِ  همدمِ شب هاى تنهایى اش باشد... خالى دب اکبر و خوشه ى پروینِ شاخه شاخه اش ! پاییز بى باران ؛مى شود؟! آسمانِ آذر ؛ بى ابر مى شود؟! شب ؛ بدون ستاره مى شود؟! دنیا بى پاییز ؛ مى شود؟! نمى شود! به جانِ  تک تکِ رویاهاىِ خیسِ راهىِ  آسمان نمى شود... به جانِ مهتابِ بى رمقِ آسمان نمى شود... به جان آسمان نمى شود! پاییز بى باران نمى شود... 

پى نوشت: تمناى باران!

براى خاله خانوم!

پاییز که مى شود، چشم دنیا به ریزش است... به مرگِ باشکوهِ سبز هاى نشسته در قلمرو درخت ها... به عزاىِ آسمان براى برگ هاى از دست رفته! پاییزِ دنیاىِ من اما ، نقطه ى آغاز است... شروع حیات است به شرطِ عشق ... انتهاى ایمان است...مثلِ تولد یک ستاره !   وقتى بعد از انقلابِ سرخِ هسته، طوفانِ انفجار کم رنگ مى شود...نارنجى مى شود... زرد مى شود و درست جایى که به نظر مى رسد همه چیز تمام شده ، ستاره متولد مى شود! و این؛اوجِ شگفتىِ آفرینش است...شبیه ِ پاییز! وقتى برگ هاى منتظر شعله مى کشند... قرمز    مى شوند ... نارنجىِ پرتقالى مى شوند و بعد... در همان  لحظه ى بى تکرار ، زندگى آغاز مى شود

براى تو که فرزندِ رنگارنگِ پاییزى... همانقدر قرمز، همانقدر نارنجى، همانقدر عاشق!

پی نوشت: تولدت مبارک آبانی جان!

اربعین!

شلوغ بود... خیلى زیاد...چند نفر بودن؟ چند تا آدم؟ ده میلیون؟ بیست میلیون؟ سى میلیون؟ زیر آسمونِ خدا هم هوا کم مى اومد از ازدحام جمعیت... از شلوغى باید نفس کم مى اومد... قاعده اش اینه اصلا... که اکسیژن نباشه، نفس کم بیاد! اما کم نیومد...اکسیژن نبود تو هواش؛ ولى یه چیزِ دیگه بود... یه عنصر دیگه! کى گفته صد و هیجده تا عنصرِ جدولِ مَندلیُف همه ى عنصراییه که وجود دارن؟! یه سریاش از قلم افتاده حتماً! یه سریاشو کشف نکردن هنوز... مثل عنصرى که تو اتمسفرِ همین شهرِ کوچیک، میشه اکسیژنِ آدمایى که دلشون گیرِ عظمتِ وجودِ کسیه که حاضرن میلیون کیلومتر پیاده گز کنن که فقط یک کلمه بگن...که فقط بگن "سلام" و برگردن برن همون جا که ازش اومدن... اگه این "حق" نیست پس چیه؟! اگه "نشانه" نیست پس چیه؟! کى گفته بهشتو حتماً باید تو آسمون و بین ابرا پیدا کرد؟ کى گفته تظاهرِ بهشت فقط جاییه که باغ داره و درخت و رودخونه... بهشتم میشه رو زمین باشه... میشه وسطِ یه بیابون خشک باشه... اگه اونى که باید باشه؛ باشه!

پی نوشت: اربعینِ حضرتِ عشق!

چهارشنبه!

از همان اول اولش چهارشنبه  را بیشتر دوست داشتم از باقى روزهاى هفته! شنبه یاغى است و مدعى... همان اول ماجرا محکم و استوار مى آید و  قدرت نمایى اش بالفطره است ! مضطرب است و کلافه ى صبر براى شش روز دیگر! یکشنبه مهربان است و  پنهان زیر سایه ى شنبه ى قلدر و دوشنبه ى اندیشمند! دوشنبه ى  فکور و تحلیل گر... سه شنبه خسته از اندیشه هاى سنگین  روز قبل مى آید ؛  چتر شیطنت بارش را جایى حوالى مرکز ثقل هفته باز مى کند و غصه هاى عمیق پشت سرش را به آب مى سپارد... خندان مى آید و خسته مى رود... چهارشنبه اما ... نه مثل پنجشنبه آرام و سر به زیر است و نه به اندازه ی جمعه غمگین و تنها ... چهارشنبه عاشق است و  امیدوار... کم حرف است و شریف!... رویایى است و  رنگارنگ!  چهارشنبه موسیقى دارد... قصه دارد... انگیزه دارد... صبر دارد...  چهارشنبه اصلا جان دارد! از همان اول اولش چهارشنبه را بیشتر دوست داشتم... بیشتر از باقى روزهاى هفته!

عاشورا!

یٰا کٰاشِفَ الْکَربْ عَن وَجهِ الْحُسینْ اِکْشِف کَرْبی بِحَقِ اَخیک الْحُسینْ 

شب نوشت...

همه ی شب ها رازآلود هستند  و بعضی شب ها رازآلودتر... بعضی شب ها ساکت ترند و مهتابی تر... انگار عقربه ها که از این  ساعتِ" دو صفرِ" عجیب رد می شوند ، دریچه ای باز می شود به سوی جهانی دیگر! جهانی آرام تر که زندگی  در آن روی دور کند می گردد... جهانی که هر دقیقه اش ساعتی است و هر ساعتش سالی و هر سالش به اندازه ی یک قرن ! و این شب ها دقیقاً همان هایی هستند که می آیند فقط برای اینکه آدم با خودش خلوت کند... فکر کند به چیز هایی که خواسته و ناخواسته جزئی از مسیر است و مُقَدَّر ... بعضی شب ها ... فقط می آیند که نوید بخش آینده باشند... امید بخش طلوعی دیگر... می آیند که بگویند خدا نزدیک است... نزدیک تر از رگِ گردن... می آیند بگویند ، که فردا هم روزیست... که فردا ، روز دیگریست!

پی نوشت: و عشق پنهانی ترین رازِ پاییز است...

پی نوشت ٢: من از کجا می آیم... که این چنین ...به بوی شب آغشته ام؟ #فروغ_فرخزاد