فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

دی؛ دانایِ آفریننده!

امروز تولدم بود! بیست و هفت سال پشت سرمه و امیدوارم به سال های پیش رو ؛ تا جایی که فرصت باشه! خوشحالم اندازه  همه دنیا ...  خدا رو شکر می کنم و در همین لحظه خوشبختم و امیدوار؛ روزگار جوانی ادامه داره و  مستِ روزای قشنگش خاطره می سازم. تَهِش همه چیز سر جاش میشینه! با تمام وجودم مطمئنم! آخرش گرمای  مرداد رو می دوزم به سرمای دی! دی ماهِ قشنگِ دوست داشتنیم! می دوزم! با کوک زیگزاگی ، محکمِ محکم! تولدم مبارک!

پی نوشت: دی؛ دانای آفریننده!

پی نوشت٢: بعد از دقیقا نوزده سال ، امسال اولین سالی بود که روز تولدم امتحان نداشتم! 

پی نوشت٣: هنوزم فکر می کنم باید اسمم مسیح می بود! 

به وقتِ یازدهِ دی ماهِ هزارو سیصد و نود و هفت

اول ژانویه 2019

گهواره نیوتون!

مثلِ گهواره نیوتون، عیناً و بدون تفاوت،  کپی برابر اصل!

پی نوشت: اسپِرسو!

از بالا به پایین!

خیلی خسته بودم... روزم شلوغ بود و اعصاب خورد کن... یک خروجی را زود پیچیدم و این را وقتی متوجه شدم که ترافیک کیلومتری همت جلوی چشمم ظاهر شد... عصبی شدم... رادیو داشت در مورد خواص هویج توضیح می داد ... در آن لحظه از هویج هم متنفر شدم حتی! پیچش را چرخاندم تا ساکت شود... هوا گرم بود... آخرِ دی ماهی که باید از سرما صدای دندان بلند باشد هوایِ گرمِ آلوده کلافه ترم کرده بود... تمامِ این ها اما کارم را توجیه نمى کند! کار وحشتناک پشتِ چراغ قرمز نزدیک خانه را! همان خانومِ همیشه بود... با کیسه ی بزرگِ دستمال کاغذی های توی دستش... نزدیک شد و دقیقا همان لحظه نگاهم را چرخاندم... خودش نفهمید شاید... من خوب فهمیدم ولی... فقط یک لحظه بود... یک آن! همین یک آن ولی کافی است! برای تمامِ عمر کافی است... شک ندارم! همان یک لحظه حس برتری! همان نگاهِ از بالا! برای خودم متاسف شدم... خیلی متاسف شدم! برای یک عمر تلاش خوب بودن... برای یک لحظه اشتباه! غصه خوردم... تنهایی... چون بعضی غصه ها فقط مالِ خود آدم است! چون فقط خود آدم می فهمد کارش چقدر وحشتناک بوده... هیچ کس را مزاحم نبینیم... هیچ شخصیتی در سایه ی شخصیت ما نیست... نباید باشد... حتی وقتی خیلی خسته باشیم... حتی وقتی خواص هویج را دوست نداشته باشیم... حتی وقتی "همت" آخرین جایی بوده باشد که می خواستیم باشیم!

پی نوشت: انقدر از دست خودم عصبانی بودم که تمامِ بعدازظهررو خوابیدم!

پی نوشت٢: هنوزم عصبانیم!

پی نوشت٣: کارم فاجعه بود! غیر قابل توجیه!

فیل نوشت...

میگفت اولا دوست داشته خلبان بشه، بعدش تصمیمش عوض شده... چراشو نپرسیدم، خودش گفت! گفت از یه جایی به بعد فهمیده بعضی آرزوا مال بعضی آدما نیست... مال آدمایی مثِ اون نیست... گفت فهمیده بعضی از آرزوا زیادی بزرگه واسَش... ولی جای آرزشو خالی نذاشته... میگفت حالا دلش می خواد معلم بشه... چراشو نپرسیدم، خودشم نگفت! گفت خاله جاخالیایِ صفحه ی بیست و چهار مال تو... نگفتم "خاله" رو دوست ندارم... نگفتم خودِ خالیمو از همه چیز بیشتر دوست دارم... بدون پسوند، بدون پیشوند! گفتم لیفارو خودت میبافی؟ گفت نه "هاجر" میبافه... نپرسیدم هاجر کیه! خودشم نگفت! جاخالیاش زیاد بود... گفتم چقدر زیاده اینا... داشت سرِ یه هزاری چونه می زد... حواسِش با من نبود... آسمون کیپِ ابر بود... بعدِ عمری انتظارِ بارون... گفتم انگار می خواد بارون بزنه؛ خیس نشه اینا؟ نپرسید پُر شد یا نه... انگار که خودش می دونست... دلم می خواست بگم نگران نباش... پُر میشه... شاید طول بکشه... ولی میشه... حتماً پُر میشه! نگفتم ولی... چراشو خودِ خالیمم نفهمید! گفت مرسی خاله...قدمام سریع بود که به تاکسی برسم... اولین قطره ی بارون که نشست رو دستم یادم افتاد اسمشو نپرسیدم ... کاش می پرسیدم!

پی نوشت: انقلاب گردی!

فیل نوشت...

عدد و رقم ؛شاید در ذات خیلی مهم نباشه ... مثِ همین سیصد و شصت و پنج؛ فقط سیصد ، یا شصت ، یا نه ؛ اصلا پنج ! ولی وقتی یه جا سرهم بیاد مهم میشه ... مثِ  اغتشاشاتِ فکریِ یه سری آدمِ عهدِ عتیق شبیهِ افلاطون و ارسطو و الی ماشاالله فلاسفه ی  بزرگ و کوچیکِ دیگه  که یهو آفتاب و مهتاب مهم شده واسشون و بعدِ کلی فکر کردن تصمیم گرفتن عددا رو  مهم کنن و اسمِشَم بذارن شب و روز و بعدشم لابد هفته و ماه و سال و قرن و این داستانا! اصلش سرِ عدد نیست ولی... سرِ ذاتِ عدد...  سر سیصد و شصت و پنج روز نیست.... سرِ یه روزِ.... یه روز باید باشه...  بالاخره یه روز از این سیصد و اندی روز باید باشه که فقط مالِ خودِ آدم باشه...خالی باشه یعنی ...  خالیم که باشه بی وزن میشه... بعد دیگه هیچی پیچیده نباشه....این که بقیه چی فکر می کنن مهم نباشه... یه روز باید باشه که بشه به هیچی فکر نکرد... به سیصد و شصت و چهار روز دیگه ی سال ... یه روز که خوشحال باشی که با تمامِ اتفاقاتِ  بالا و پایین یه سال دیگه فرصت داشتی... که  سرِ یه شعله ی نه چندان داغِ زرد و نارنجی آروز کنی  که بازم فرصت داشته داشته باشی... که روزایِ بهتری بسازی... که سیصد و شصت و چهار روزِ بهتری بسازی... یه روز که اتفاقاً همون روزی باشه که متولد شده باشی!

پی نوشت: تولدم مبارک ؛ همچنان که سالِ جدید میلادی مبارک!

پی نوشت٢: ٢٦ سالم شد !

پی نوشت٣: سن فقط یه عدده البته... از همون عددا که عرض کردم خدمتتون!

تابستانِ داغ...

انقدر که این تیر ماه داغِ کش دار از گرما کلافه بودم از احضار های گاه و بیگاه دکتر" که حاضرم قسم بخورم دلیل نیمی از آن ها را خودش هم نمی دانست کلافه نبودم ...از وقتی خودم را شناختم از گرما فراری بوده ام...اصلا هیچ جوره توی کتم نمی رود که کسی تابستان را از پاییز و زمستان بیشتر دوست داشته باشد...روزهای طولانی و گرم و شب های عزیزِ کوتاه! حیف مهتابی که خورشید ناجوانمردانه حقش را می خورد ... حیف  ساعت هایی که آفتاب از ماه می گیرد! هنوز حالم از گرمایی که سر ظهر خوردم جا نیامده... همین امروز که مجبور شدم سربالایی چهار راه تا خانه را در گرم ترین ساعتِ گرم ترین ماه ِ سال پیاده گز کنم ... همین امروز که آفتاب چنان با قدرت می تابید که انگار می خواست با تمام قوا انتقام همه ی انفجار های اتمیِ مولکول های "هلیوم" و "هیدروژنِ"به سمت مرگِ سه میلیارد سال دیگرش را از من بگیرد... دقیقا همین امروز بیشتر از هر وقت دیگری دلم برای زمستان تنگ شد... برای فصل سفیدِ بی نظیرم ...برای دی ماهِ دانا... ماهِ دانای آفریننده... 

پی نوشت: رویای سوز آبان و سرمای دی!

پی نوشت2 : فا میگه حالا دو قدم  اومدی چه کولی بازی ای راه انداختی!!!