فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

افسردگی!

یک عصر بهاری و یک دل پردرد و یک خواهر "آنتیک" که جابه جا به آدم یادآوری کندافسرده ی بدبختی هستی که با زل زدن به یک نقطه از افق های دور زندگی می گذرانی، می تواند انگیزه ی خوبی برای نوشتن ، هرچند چند خط کوتاه باشد! مثل حالا که "فا" با گفتن جملات قصارش در رابطه با افسردگی با چشم غره ی خطرناکم مواجه شود و حرفش را به " باشه، تو یک افسرده ی خوشبخت هستی" تغییر بدهد و در ادامه ی جملات پرطمطراقش هی بگوید : که "خواهرت خنگ است!"و در بین حل کردن هایش گریزی به کتاب اشعار" نیما "بزند و به علت حس سرماخوردگی اندکش هر سه دقیقه یک بار سوییشرتش را بپوشد و در بیاورد و گاهی با صدای بلند معادله ی شیمیایی موازنه کند و میان موازنه هایش بخواند " خونه ی مادربزرگه هزارتا قصه دارد...خونه ی مادربزرگه شادی و غصه دارد...!" و باز موازنه کند و دنبال فرمول های "کربن" و "اکسیژن " بگردد و باز مثل همیشه برسد به جمع و تفریق و خودش را به خاطر نرسیدن به جواب دعوا کند و به درآوردن و پوشیدن سوییشرتش ادامه بدهد و هر پنج دقیقه از من بپرسد دوستش دارم یا نه! و من خیالش را راحت کنم که دوستش دارم و بار ها به من تاکید کندکه بعد از تمام کردن این فصل دیگر شیمی نمی خواند و این را جوری بیان کندکه انگار لطف بزرگی در حقم کرده که تا حالا هم شیمی خوانده و با همه ی این ها من حس کنم که شاید گاهی هم شبیه افسرده ها به نظر برسم... اما با وجود"قسمتی بزرگ و شیرین "  از زندگیم قطعا یک افسرده ی خوشبخت هستم!

پی نوشت : کی اولین بار درس را اختراع کرد؟!

پی نوشت 2 : "مهندسی شیمی" با "شیمی" فرق می کند! مهندسی شیمی فقط "دوازده" واحد شیمی دارد!(جملات  قصار "فا "در مواجهه با افراد ناآگاه!)

پی نوشت3: این "موازنه" با موازنه  معادلات شیمیایی دبیرستان فرق دارد! این موازنه "موازنه ی جرم" است!

پی نوشت 4 : بهترین جا برای درس خواندن همین جاست! اتاق "فا "  و درست  بین کتاب هایش !

که مولایم امیرالمونین است...

کاش  أمیرالمؤمنین را قبل از  یک امام به عنوان یک انسان درک کنیم و نهج البلاغه را به عنوان یک کتاب ...

علی سر نهان و آشکار است

خدایی ناز شصت کردگار است

علی خود معنی صوم و صلاة است 

و ذکرش باقیات الصالحات است...

علی تطهیر و تکبیر و قیام است

علی هم رکعتین و هم سلام است

علی دست خدا در آستین است

علی تنها صراط راستین است

علی عیسی و موسی و شعیب است

علی گنجینه اسرار غیب است

علی انجیل و تورات و زبور است

علی سر منشا تکثیر نور است

علی نهر شراب سرسبیل است

علی بر خلقت عالم دلیل است

علی استاد جبرئیل امین است

که مولایم امیرالمونین است

علی مجموعه ی پیغمبران است

علی عشق دل صاحب زمان است...

قضاوت...

قصدم نصیحت نیست چون اساسا فایده ای هم ندارد...اصلا اگر یک جایی حس کنم کسی قصد نصیحت کردنم را دارد ، حتی اگر درست باشد هم من مخالف آنچه شنیده ام را پی می گیرم...هرچند کار درستی هم نیست اما دست خودم هم نیست! یک نوع جبهه گیری خاصی مقابل افراد خود عاقل پندار دارم این ها را گفتم که از یادداشتم برداشت بد نشود...فقط می خواهم تجربه ی شخصی ام از "قضاوت" را بگویم...چند سال پیش در جمع دوستانم مسئله ای پیش آمد که باعث شد در عرض شش دقیقه قاضی شوم ،حکم بدهم و در آن  واحد هم اجرایش کنم! هرچند که دیری نپایید که از اشتباه در آمدم  اما قضاوت وحشتناک آن روزم هیچ وقت از خاطرم پاک نشد! از همان وقت به خودم قول دادم که دیگر  کسی را قضاوت نکنم...نه به خاطر اینکه ممکن است اشتباه کنم ! به این دلیل که در مجموع در جایگاهی نیستم که قاضی باشم... در سال هایی که از آن ماجرا گذشت نهایت سعیم را کردم که زیر قولم نزم ... تا حدودی موفق شدم تا همین دیروز! همین دیروز که برای کاری مجبور شدم  رهسپار دانشگاه شوم... بابا  می گوید راضی نیستم با زبان روزه رانندگی کنی! (دلیل؟!  چون در دوران غرور انگیز کارشناسی بعد از امتحان الکترونیک صنعتی  درماه مبارک،  به دلیلی که  خودم می گویم گرما و بی خوابی اما بابا نظر دیگری دارد،نزدیک منزل از حال رفتم! بیهوش شدم و بقیه ی ماجرا هم که دیگر گفتن ندارد!) به همین جهت دست به دامن تکنولوژی شدم و با یک "اسنپ" کارم را راه انداختم. موقع برگشت بازهم یک "اسنپ" خبر کردم ... خیلی عادی تماس با راننده را انتخاب کردم که بگویم کدام در دانشگاه منتظرش هستم...بعد از یکی دو بوق تلفن را قطع کرد! دوباره شماره را گرفتم و دوباره همین اتفاق افتاد...خواستم دوباره بگیرم که دیدم یک شماره ناشناس پیام می دهد... خیلی زود متوجه شدم که راننده است...عصبانی شدم ...حرص خوردم از اینکه دیگر اسنپ هم قابل اعتماد نباشد! راننده باز هم پیام داد و من بی جوابش گذاشتم خواستم اسنپ را لغو کنم که سرو کله اش پیدا شد... شاکی در را باز کردم که اعلام کنم با ماشین شما هیچ کجا نمی آیم ، که با یک جوان چشم آبی با چهره ای  بی نهایت معصوم  مواجه شدم... بلند گفتم آقا چرا گوشی را قطع می کنی؟ به من خیره شد ، بدون اینکه چیزی بگوید! عصبانی ترشدم ...صفحه گوشی اش را مقابل صورت اخمویم گرفت...تایپ کرده بود" ببخشید... من نمی توانم صحبت کنم!" به نوشته اش خیره شدم ،بی حرف سوار شدم ... گوشی دیگری برداشت و مقصد را از نقشه ی راننده های اسنپ نشانم داد... با اشاره پرسید همین است یا نه! سرم را تکان دادم لبخند زد و راه افتاد...و من تمام بزرگراه "رسالت "را بغض کرده طی کردم... به خاطر وضعیت راننده !در تمام طول اتوبان "حکیم" غصه خوردم... به خاطر شکستن قولم !تمام وقت گذشتن از "همت" را عصبانی بودم! از دست خودم عصبانی بودم... به خاطر قضاوت نابجا و عجولانه ام... وقتی رسیدیم پول بیشتری دادم... به خاطر آرام کردن خودم... قبول نکرد... گفتم بگیر آقا خیلی ترافیک بود... متوجه نشد... فهمیدم نه تنها نمی تواند حرف بزند بلکه کلا چیزی نمی شنود! شمرده گفتم... لب خوانی کرد...متوجه شد انگار... با اشاره تشکر کرد و رفت...و من چقدر خوشحال شدم از اینکه از همان اول صدایم را نشنیده!

پی نوشت: قضاوت نکنیم!

پی نوشت 2 : فا گفت خب تو هم حق داشتی شاید!

پی نوشت 3 : فکر نکنید من تنبل تشریف دارم! دوران لیسانسم اکثرا از وسایل نقلیه عمومی استفاده می کردم! اما حالا دانشگاه واقعا دور است! درست نقطه ی مقابل خانه ما!

هویت اشیا!

بچه که بودیم "فا "یک عادتی داشت که برای هر چیزی که دم دستش بود اسم می گذاشت! از اسباب بازی و لیوان و لوازم تحریر گرفته تا اجسام و اشیای بزرگتری مثل خانه و ماشین و ... این عادتش رفته رفته روی من هم تاثیر گذاشت و حتی وقتی بزرگ هم شدیم از سرمان نیفتاد! حالا اما تقریبا معتقدم هر شی ای برای خودش هویتی دارد... انقدر این ماجرا در خانه ی ما عادی شده که وقتی چیزی می خریم اولین سوالی که بابا می پرسد همین است! " اسمش چیه؟" مامان هم با این قضیه کنار آمده و حتی در مراحل پیشرفته تر در روند نام گذاری همراهی می کند! القصه ،دیروز تصمیم گرفتم برای نه تا جغد دوست داشتنی روی صفحه ی قفل تلفنم اسم انتخاب کنم! (البته که حجم سنگین درس های این روزهایم هم در این تصمیم ناگهانی بی تاثیر نبوده!) با "فا" نشستیم و برای هفت تایشان به راحتی نامی درخور جغدا های فرهیخته انتخاب شد! اما هرچه فکر کردیم اسمی که به قاموس دو تا جغد باقی مانده  بیاید به ذهنمان نرسید که نرسید! این شد که جغد ها را در "اینستاگرام "با دوستان به اشتراک گذاشتم و تقاضای همفکری کردم...نتیجه؟!  به جز جمله ی " آخه تو چرا انقدر دیوونه ای" که به کثرت ،پاسخ سوال ساده ام  از طرف عزیزان بود ،نام هایی هم پیشنهاد شد ( هر چند احتمال می دهم "جمله مذکور" ، مثل نسیم خنک عصر های بهاری از ذهن  پیشنهاد دهندگان هم گذری کرده باشد!) حدود ده ،یازده تا اسم پیشنهاد شده بررسی شد و پروژه با موفقیت به اتمام رسید...اگر همین حالا یک "خب که چی؟" درست حسابی به کله ی مبارکتان خطور کرد اصلا نگران نباشید! چون نه تا جغد با هویت و مشخصات سجلی، خیلی خیلی بهتر از نه تا جغد بدون هویت و مشخصات سجلی است!

پ ن : با هویت ترین اشیا ، قلم است!

چرا فانوس؟!

از آنجایی که من برای شبهات ذهنی همه ی مخاطبینم در تمام عرصه ها احترام زیادی قائلم ،گفتم یک نکته را از همین اول ماجرا روشن کنم... این "فانوس خیس" شبه جمله ی عجیبی است که در تمام فعالیت هایم در شبکه های اجتماعی به چشم می خورد و یک جورهایی تبدیل به امضا شده! از همان روز اول هم که اولین وبلاگم را نوشتم همراهم بود تا همین حالا که اینجا روبه روی دریچه کولر اتاق "فا" جانمان نشسته ام و واژه ها را ردیف می کنم! فکر می کنم  قدمتش به چیزی حدود ده سال پیش برسد... حالا کمی بیشتر یا کمتر! و اما اصل ماجرا که سر و کله ی  این یار دیرین از کجا پیدا شد و خودش را به ذهنم سنجاق کرد بر می گردد به  کمی قبل تر ! زمانی که با پایان دوران دبستان  وارد مدرسه ی "رضوان" شدم ... همان روز های اول مدرسه به خاطر انجام یک ماموریت از طرف معلم گرانقدر "حرفه و فن " با کمی چاشنی بازیگوشی در طبقه ی سوم  گم شدم و کاملا اتفاقی سر از کتابخانه ای در آوردم که شبیه ش شاید در افسانه های باستانی هم پیدا نشود!یک اتاق نسبتا بزرگ با قفسه های بلند و میز های مستطیلی که بوی چوبش هیچوقت از پرزهای بینی ام کنده نشد! البته که حضور خانوم پیرکتابداری که با تمام کتابدار های عصا قورت داده ای دنیا فرق می کردو با صدای عجیبش آدم را محسور می کرد جذابیت ماجرا را  برایم صد چندان کرد...اولین کتاب جدی ای  که با معرفی او خواندم "هشت کتاب" بود و اولین شعری که خواندم همین بود! "فانوس خیس" از مجموعه ی "زندگی خواب ها"! بعد از آن کتاب های زیادی خواندم از اشعار شاعران برجسته بگیر تا ادبیات ایران و جهان و ....(البته به جز رمان های عشقی آبکی به قول "فا" ذهن خراب کن که نه سرش معلوم است و نه تهش!) شعر هایی خیلی خیلی بهتر و شاید دارای ارزش ادبی خیلی خیلی بیشتر ...اما شیرینی حس حال خوبم موقع خواندن "فانوس خیس" چیز دیگری بود... القصه...این شد که خاطره ی این شبه جمله برای همیشه در نورون های مغزم ذخیره شد و دیگر پاک نشد!

پی نوشت: کمی بعدتر"فا" هم با خانوم کتابدار آشنا شد و از آن روزها تا همین حالا که روبه رویم نشسته و  کما فی السابق غرق خواندن است ، تبدیل شد به یک کتاب خوان اسطوره ای که کمتر کتاب نخوانده ای از زیر دستش رد می شود!

پی نوشت 2 : عجیب نیست که  پشت یک اسم ساده انقدر ماجرا وجود داشته باشد؟! چه خوب بود اگر از کنار ساده ها ساده رد نمی شدیم...


به نام حضرت دوست...

عرض به حضور انور تمام خوانندگان محترم قلم این حقیر، تقریبا از تابستان گذشته تصمیم گرفتم تراوشات  ذهن مغشوشم را همگام با پیشرفت تکنولوژی به جای ثبت در سر رسیدی که احتمالا در بهترین حالت متعلق به دوره ی "شاه عباس" بوده باشد را در اینترنت منتشر کنم باشد که آیندگان پند گیرند...فی الحال ، طبق عادت  تمام سنوات گذشته که این جور مواقع تنها انتخابم برای کمک کسی جز "فا" جانمان نیست دست به دامن ایشان شدم برای ساخت یک بلاگ جهت ثبت احوالات قمر در عقرب این روزها که به علت حافظه ی کم و بیش "ماهی گلی "ام انتخاب رمز و آدرس و دیگر تشکیلات را به جناب ایشان سپردم...اما ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادند که حتی حافظه فضایی "فا"هم تمام داستان را به فراموشی سپرد و این چنین شد که من یک سال دیگر به نوشتن در همان سررسید مذکور ادامه دادم تا امروز که شکر خدا طوفان سهمگین دروس این ترم یک دانه خواهرمان به پایان رسید و افتخار دادند بلاگ دیگری بسازند صرفا در جهت ثبت حال و احوال پیشامد های سر رسید شاه عباسی!

پی نوشت : پاسخ این پرسش که چرا خودت بلاگ دیگری نساختی هنوز در دست بررسی است!