-
خوب یا بد؟ مسئله این است!
دوشنبه 7 شهریور 1401 17:06
کاشکی قشنگ و دوستداشتنی بودم. حتما به حد کافی خوب نیستم. اصلا خوب بودن حد کافی داره؟ حتما داره. دلم یه عالمه لواشک و بغل میخواد. با آلبالو خشکه و بستی فرفری و چیپش دلمزه و پپرونی. اگه دختر خوبی بودم اینا رو به خودم هدیه میدادم. یعنی خیلی بدم؟ حتما خیلی بدم. تلاشمو برای خوب بودن کردم. نهایتش همین بود. پی نوشت: سیب...
-
بازم منتظر باش!
پنجشنبه 30 تیر 1401 18:48
دلم شکسته. بازم انتظار مثل گذشته ها :)
-
شبی که منم!
یکشنبه 26 تیر 1401 22:55
چرا هر چی میگم همش سوتفاهم میشه؟ چرا انقدر خسته شدم؟ حتما دیگه خوب نیستم. حتما دیگه قشنگ و شگفت انگیز نیستم. فقط دوس دارم حرف بزنم چون وقتی نمیزنم خیلی احساس تنهایی میکنم. الان؟ همون بهتر که احساس تنهایی کنی بچه. کاشکی شگفت انگیز بودم. پی نوشت: از استرس تپش قلب گرفتم. طپش یا تپش؟ هیچ وقت دیکته م خوب نبود! پی نوشت۲:...
-
کمتر حرف بزن دختر!
جمعه 10 تیر 1401 10:37
به خاطر نمایشگاه خیلی خوشحال بودم. یه جورایی نتیجه ی تلاشم بود. دلتنگ بودم مثل همیشه. چشم انتظار هم. فقط میخواستم حرف بزنیم. از چشماش فهمیدم یه چیزی سرجاش نیست اما "چیزی نیست" ش رو باور کردم. حالا خیلی غمگینم. یه موقعی فکر میکردم میتونم همه چیز رو هندل کنم. خوب باشم. تلاشم هم کردم. در حد توانم. ولی خب نشد....
-
ضربان زندگی!
سهشنبه 30 فروردین 1401 15:34
یه حسی بهم میگه میاد. هر موقع نزدیک میشه قلبم تندتر میزنه. یعنی میاد؟ تنها چیزی که الان آرومم میکنه بغل کردنشه! پی نوشت: قلبم خیلی تند میزنه!
-
۸ ساعت بی خبری!
دوشنبه 22 فروردین 1401 21:42
دیدی دختر؟ ۸ ساعت؟ تو همین تاریکی که گیر افتادی بشین فکر کن، نه ، فکر نکن، فقط خسته تر میشه آدم با فکر کردن! چقدر دلم واسه نامه ها تنگه، اون موقع ها که دلتنگی ها نامه میشد، نامه ی بی مخاطب! دلم میخواد بازم بنویسم! چقدر سخت بود امروز! از همیشه سخت تر! چقدر نفهمید که چقدر سخت بود! مث جوخه ی اعدام یا همچین چیزی! یا مثلا...
-
دیروقت!
سهشنبه 12 بهمن 1400 09:26
هر چی که شد و بود و خواهد شد، هرچی، امیدم به همین دست ها و همین آغوش بود! به قول مردونه! تنها راه رفع دلتنگی! چرا؟ چون "دیروقته" ! :) پی نوشت: دیروقته!!!!!!!! پی نوشت۲: که یادم بمونه :)
-
پس از باران!
شنبه 25 دی 1400 10:02
گفتم وقتی همیشه حال و حوصله ندارم اینجا مینویسم، یه بار هم تو اوج حال خوب و خوشحالی بنویسم :) هوا آرومه چون لحظه های بعد از بارون آرومه! دل من هم همینطور؛ آروم و نم دار با عطر خاک بارون خورده :)
-
روزهای کسل!
یکشنبه 19 دی 1400 13:43
حالا دیگه میدونم چرا نیومد :) خب، اگه شما چیزی دارید که میتونید به آدم های مهم زندگیتون بدید ازشون دریغ نکنید. حتی اگه اون چیز یه لبخند ساده یا یه آغوش پر از مهر باشه. دست و پاهام یخ زده و تمام صبح تپش قلب داشتم. حالا تا همیشه نگرانم. زود برگشتم که پیش مامان باشم. میگه اینطوری کز نکن بچه تو قدرتمندی ! همینقدر قشنگ و...
-
شب تر نوشت!
شنبه 11 دی 1400 01:40
این رو دلم موند، بدجوری هم موند! عشق گاهی خیلی دردناکه...
-
شب نوشت!
جمعه 10 دی 1400 19:33
نیومد :)
-
دیوونه نشو دختر!
یکشنبه 28 آذر 1400 07:37
اگه یه بار دیگه اشکشُ ببینم میمیرم. تامام! کاش آدم باشم و قدر عزیزترین آدم زندگیمُ بدونم! وقتی میگم "عزیزترین" منظورم جان و روحه! کاش جان و روح خودمُ نرنجونم! خلاصه که از خودم به خودم: بار آخرت باشه همچین دیوونه بازی ای دختر جان!
-
بفهم دیگه!
شنبه 8 آبان 1400 09:08
چرا نمیفهمم نباید غر بزنم؟! چرا؟ حالا میرم زیر بارون انقده خیس بشم و یخ بزنم که اصلا همین!
-
چشم هایش!
شنبه 1 خرداد 1400 09:29
چونکه دلم براى چشم هاش تنگ شده. کُلِش همینه!
-
خفگى!
پنجشنبه 9 اردیبهشت 1400 21:45
دارم خفه میشم :)
-
احوالِ پریشان!
سهشنبه 31 فروردین 1400 11:19
یه مدلى شدم. انگار معلقم! واقعا تا کجا میشه یه نفرُ دوست داشت؟! ته نداره!احساسات درونى آدما میتونه انقدر عمیق و ادامه دار باشه که به جنون برسه! فک کنم دارم به مرزش نزدیک میشم. مرز جنون! دلم میخواد تمام علاقه م رو بهش تزریق کنم! اینکه حس هاى لحظه ایم رو براش توضیح بدم هنوز سخته واسم! وقتى کنارشم تمام کلمات ازم فرار...
-
جیغ!
یکشنبه 22 فروردین 1400 13:30
واقعا حالم خوب نیست و دلیلش هم نمیدونم! دوس دارم به زمین و زمان گیر بدم. خیلى دلم گرفته. خیلى ها! در حدى که میخوام برم یه بلندى پیدا کنم و فقط جیغ!
-
شب نوشت...
شنبه 23 اسفند 1399 22:06
واقعا نمى دونم چمه. وقتى خودم نمى دونم چمه یعنى که دیگه ارتفاع میخوام. بلندى و جیغ و جیغ و جیغ. از اونا که پژواک داره!
-
عاشقى هم عالمى دارد!
دوشنبه 11 اسفند 1399 05:41
تموم شد. دنیا همان یک لحظه بود؛ آن دم که چشمانت مرا، از عمق چشمانم ربود :)
-
عشق!
جمعه 8 اسفند 1399 01:25
امشب هم نمیخوابم. قلبم آرومه اما زیاد دلتنگشم. خیلى بیشتر از تمام قبل هاى موجود. خیلى بیشتر از تمام صبورى این سال ها. ازدواج کردم. با عزیزترین موجودى که هر لحظه فکر میکنم بیشتر از این نمیشه دوسش داشت و به ثانیه اى میفهمم که نشدنى وجود نداره! وقتى دستشُ میگیرم دنیا یه رنگ دیگه میشه. حالا جهانم فقط بوى نرگس میده. صداش...
-
شب نوشت...
پنجشنبه 30 بهمن 1399 23:39
دیدى گفتم بهت؟ هشدار ندادم؟ نگفتم از حاشیه امنت بیرون نیا؟ حالا بشین بساز با دلتنگى که مث پلاستیک فشرده توپ تکونش نمیده. رها شدى؟ تو ذاتت رهاست دختر. غم نخور. میخورى هم بخور حقشُ دارى. همه دارن. قضاوت شدى. گیر افتادى. یکى نگرانه نمیتونى حرف بزنى رو حرفش. فقط دلخوشى میخواد. خیال تخت. اون یکى؟ اونم نگرانه. خواستى بمونه...
-
خوان هفتم!
پنجشنبه 30 بهمن 1399 20:02
ولى عشق خیلى عجیبه! خیلى بیشتر از خیلى هم! پى نوشت: خوان هفتم. پى نوشت ٢: بگذر بالام خوان جان
-
عشق!
دوشنبه 20 بهمن 1399 23:48
تا حالا دلتون از خوشحالى گرفته؟ واسه منم این اولین باره! همه ى اولین ها با این آدم قشنگ که دیگه سهم خودمه به ارتفاع اورست دله! دارم از دلتنگى خفه میشم اما حتى خفگىش هم شیرینه واسم! کى فکرشو میکرد اینطورى بشه؟ چند ماه پیش با دل خیلى گرفته و بى خبر از ماجرایى که تو راهه با مامان رفتم مشهد. اندازه میلیون سال صبورى غر زدم...
-
آخ از صبر!
پنجشنبه 2 بهمن 1399 17:26
میگه مگه چیزىبا قبل فرق کرده که این بلا رو سر چشمات آوردى؟ میگم فرقش اینه که الان دوسِت دارم هاش رو شنیدم! کاش نمى شنیدم. صبر چیزى بود که من خوب بهش عمل کردم ولى دیگه خیلى خسته م. پُرم از صبر. دیگه نمى کشم! قلبم درد میکنه. نمى تونم نفس بکشم. دیگه هیچى تو دنیا دستام رو گرم نمیکنه. هیچى هیچى! پى نوشت: ندارد!
-
دلِ تنگ!
یکشنبه 28 دی 1399 17:36
بله مى دونم مدت هاست چیزى ننوشتم و اول باید سلام کنم. اما دلم نمى خواد. من همونم که هیچوقت دلش نخواسته روتین و چهارچوب بقیه رو زندگى کنه! همون که زیر نگاه متعجب و عاقل اندر سفیه بقیه پرتقال رو مث نارنگى پوست میکنه! این مدت خیلى اتفاقات افتاد. خیلى چیزها عوض شد. یهو به خودم اومدم دیدم وسط قصه اى نشستم که فکر مى کردم...
-
غر غر!
جمعه 30 آبان 1399 22:50
حالم؟ خوب و پیچیده و نمى دونم! دیروزم؟ قشنگ و پیچیده و یادم میمونه! امروزم؟ غمگین و دلتنگ و بازم پیچیده! هر وقت دلم میخواد یه کم گاردمُ باز کنم یه چیزى میشه که سر و کله اضطراب پیدا میشه و هى بدتر بسته میشم :( کاش مراقب باشه. کاش مراقب باشم! انقدر امروز دلم تنگ بود که هیچى نتونستم بنویسم! کلا حالمو نمیتونم جمله کنم!...
-
من و جمعه!
جمعه 9 آبان 1399 13:13
همین جمعه! همین آفتابِ کجِ از پشتِ وارونگى آبانِ آلوده ى پاییزِ باغ فردوس هم معجزه س دقیقا اندازه دونه دونه ى شمشاداى ابلقى که اون آبانِ خنکى که غصه ها رو میشُست از هفته هفته باریدنِ رویا هم نه که از اون چیزِ ندیدنىِ آهسته اى که دیدم و گوش بودن واسه آرزوهاى نفس گیرى که انقدر دور بودن اندازه دونه هاى شنِ داغِ اون...
-
ندارد!
جمعه 9 آبان 1399 00:19
ولى این حجم از غصه واسه من خیلى زیاده. قلبم درد میکنه؛ تامام!
-
آبانِ وارونه!
پنجشنبه 8 آبان 1399 19:21
انقدرم دلم گرفته که :( پست هفتم اون یکى بلاگم نوشتم! "پى ام اس" هم در این حال بى تاثیر نیست :/ گاهى وقتا خلقت این مدل مکانیزم برام خیلى سوال میشه! تو این حال دلتنگى خیلى ناجوره و همه کارام مونده و حوصله هیچ کارى ندارم :( با همه اینا ته قلبم حسى دارم که هیچوقت نداشتم. یه جور شیرینى امیدوارانه.
-
درگیرى هاى ذهن آشفته!
دوشنبه 5 آبان 1399 18:57
امروز پنجم آبانه و چه آبانى! پر از درگیرى هاى ترسناک ذهنى اما قلبِ آروم:) دنیا نارنجیه اما نارنجى کدر. راستش؟ اینجا رو فعلا گذاشتم واسه خودم. جایى که بتونم بگم وگرنه مغزم منفجر میشه. به این فکر میکنم که این چند ماه چقدر قراره سخت بگذره. راستش تر؟ اصلا فکر نمیکردم بپذیره! در ماکزیمم حالت راستى؟ همش نگرانم که همه این...