فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

غر غر!

حالم؟ خوب و پیچیده و نمى دونم! دیروزم؟ قشنگ و پیچیده و یادم میمونه! امروزم؟ غمگین و دلتنگ و بازم پیچیده! هر وقت دلم میخواد یه کم گاردمُ باز کنم یه چیزى میشه که سر و کله اضطراب پیدا میشه و هى بدتر بسته میشم :( کاش مراقب باشه. کاش مراقب باشم!

انقدر امروز دلم تنگ بود که هیچى نتونستم بنویسم! کلا حالمو نمیتونم جمله کنم! هیچ واژه اى پیدا نمیکنم! بچه هاى کانال متوجه شدن که خیلى کمتر مینویسم! ولى واقعا نمیتونم. مث معجزه اى میمونه که توامان اضطراب انتخابه! تو نشون دادن اون یکى بلاگ هنوز شک دارم. نامه یازدهمه و هنوز مطمئن نیستم که موقعش کیه!

پى نوشت: ناراحتم :(

پى نوشت٢: دورى خیلى سخت تر از چیزیه که به نظر مى رسید!

پى نوشت٣: مغزم درد میکنه!

پى نوشت٤: همو بغل کنید که دنیا خیلى جاى بیخودیه!

من و جمعه!

همین جمعه! همین آفتابِ کجِ از پشتِ وارونگى آبانِ آلوده ى پاییزِ باغ فردوس هم معجزه س دقیقا اندازه دونه دونه ى شمشاداى ابلقى که اون آبانِ خنکى که غصه ها رو میشُست از هفته هفته باریدنِ رویا هم نه که از اون چیزِ ندیدنىِ آهسته اى که دیدم و گوش بودن واسه آرزوهاى نفس گیرى که انقدر دور بودن اندازه دونه هاى شنِ داغِ  اون مردادِ مرَنجاب هم نه که قَدِ رویاىِ شنیدنِ ضربانِ زندگى از فاصله هاى سبزِ بدون مرز و نبضِ تُندِ جریانِ شفافِ نور تو نقطه اى که هیچ کس هم از ازل نفهمید چطورى گیر میکنه جایى که با میلیون سال نورى فاصله ى ترسناکِ بى رنگ هم نزدیک باشه قَدِ پنهان ترین لایه هاى روحى که ابدى جا مونده باشه و بچسبه بیخ گلوى جمعه اى که جاى خالیش پر نشدنى تر باشه از نبودِ حبیب و آکاردئون قرمزِ جهانِ خاکسترىِ  خیسِ بارونش! همین من؛ همین جمعه... 

پى نوشت: دیگه باهام حرف نمیزنه! گفتم دلم تنگ میشه؛ گفتم اگه یهو نباشى غصه میخورم؛ گفتم یه کم صبورى؛ مث این میلیون سال صبر من!

پى نوشت٢: هیچوقت یادم نمیره چقدر شیرین بود حتى اگه هیچوقت نتونم صداى قلبشُ گوش بدم! کاش یه بار شنیده بودم. اینجورى دیگه رویا نبود، خاطره بود!

ندارد!

ولى این حجم از غصه واسه من خیلى زیاده. قلبم درد میکنه؛ تامام!

آبانِ وارونه!

انقدرم دلم گرفته که :( پست هفتم اون یکى بلاگم نوشتم! "پى ام اس" هم در این حال بى تاثیر نیست :/ گاهى وقتا خلقت این مدل مکانیزم برام خیلى سوال میشه! تو این حال دلتنگى خیلى ناجوره و همه کارام مونده و حوصله هیچ کارى ندارم :( با همه اینا ته قلبم حسى دارم که هیچوقت نداشتم. یه جور شیرینى امیدوارانه. 

درگیرى هاى ذهن آشفته!

امروز پنجم آبانه و چه آبانى! پر از درگیرى هاى ترسناک ذهنى اما قلبِ آروم:)

دنیا نارنجیه اما نارنجى کدر. راستش؟ اینجا رو فعلا گذاشتم واسه خودم. جایى که بتونم بگم وگرنه مغزم منفجر میشه. به این فکر میکنم که  این چند ماه چقدر قراره سخت بگذره. راستش تر؟ اصلا فکر نمیکردم بپذیره! در ماکزیمم حالت راستى؟ همش نگرانم که همه این قشنگى خراب بشه:( کاش صبورى کنه، کاش صبورى کنم! فکر نمیکردم انقدر سخت باشه. سعى کردم خود خودم باشم. رو راست و مستقیم! که اگه بدى هم باشه ببینه. که همه چیزُ درنظربگیره. هر نقص و کاستى که شاید باشه. چون فکر میکنم اینطورى شرافتمندانه و انصافانه س. عدم تواناییم در توضیح حس و حالم اذیتم میکنه. از اینکه نمیتونم متوجهش کنم که دقیقا کجاست! میخواستم باعث حال خوب باشم ولى احتمالا فقط باعث آشفتگیم! اما خیالم راحته که از اول همه چیزُ گفتم با حق کامل انتخاب. حتى اگه انتخابش غصه میشد واسه ادامه راهم. تکلیفم با خودم معلومه. یا میشه یا بقیه ش تا آخرش فقط خودم و خودم! مثل سال هایى که گذشت. نفس کم میاد از این همه آلودگى وارونه ى پاییز. خیلى کم میاد. انقدر دلم تنگ میشه که بوى نارنگى سوخته هم جواب نیست. بیشتر از این که دائم باید نگران باشم صبر میکنه یا نه. 

پى نوشت: حال عجیبیه :(

پى نوشت٢: دلم میخواد همه چیز بهترین زمان خودش اتفاق بیفته نه زود، نه دیر!

پى نوشت٣: ناراحته؟ 

پى نوشت٤: چقدر زندگى پیچیده س!