فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فیل نوشت...

مامان هِى گفت این گُلدون دُوُمیت بَرگِش داره زرد میشه...هِى گفتم آگلونِما خَزون نداره... زرد نمیشه ... حواسم پىِ هواىِ آلوده بود هَمَش ... پىِ آسمونِ گرفته؛ نه این که از اَبراىِ کیپ تا کیپ گرفته باشه که بِخواد بارون بزنه... بزنه آلودگیا رو ببره که وارونه نشه همه چى... غُبار مى گیره هوا ... بعد هِى میگن آلودگیه... آلودگیم واسه وارونگیه! ما نفهمیدیم آلودگى دنبال وارونگیه یا وارونگى دنبال آلودگى! گُلدون دُوُمیه رو برداشتم دیدم زرد شده بَرگِش... مامان گفت: نگفتم؟ گفتم: آگلونِما خَزون نداره ... نَکُنه واسه آلودگیه؟ شاید وارونه شده دنیاش... بَعد غُصه ش گرفته ، خَزون زده!  اصلا هواى شهر آلوده میشه یا هواى آدماش وارونه؟! نَکُنه هواى ما یهو آلوده بشه ؛ بعد دنیامون وارونه ! بعد اونوقت هیچى سر جاش نباشه... پاییز ، پاییز نباشه... بارون ، بارون نباشه... دنیا یه دنیاىِ دیگه باشه! 

پى نوشت: عجیب دنیا وارونه س این روزا... نیست؟!

براى خاله خانوم!

پاییز که مى شود، چشم دنیا به ریزش است... به مرگِ باشکوهِ سبز هاى نشسته در قلمرو درخت ها... به عزاىِ آسمان براى برگ هاى از دست رفته! پاییزِ دنیاىِ من اما ، نقطه ى آغاز است... شروع حیات است به شرطِ عشق ... انتهاى ایمان است...مثلِ تولد یک ستاره !   وقتى بعد از انقلابِ سرخِ هسته، طوفانِ انفجار کم رنگ مى شود...نارنجى مى شود... زرد مى شود و درست جایى که به نظر مى رسد همه چیز تمام شده ، ستاره متولد مى شود! و این؛اوجِ شگفتىِ آفرینش است...شبیه ِ پاییز! وقتى برگ هاى منتظر شعله مى کشند... قرمز    مى شوند ... نارنجىِ پرتقالى مى شوند و بعد... در همان  لحظه ى بى تکرار ، زندگى آغاز مى شود

براى تو که فرزندِ رنگارنگِ پاییزى... همانقدر قرمز، همانقدر نارنجى، همانقدر عاشق!

پی نوشت: تولدت مبارک آبانی جان!

اربعین!

شلوغ بود... خیلى زیاد...چند نفر بودن؟ چند تا آدم؟ ده میلیون؟ بیست میلیون؟ سى میلیون؟ زیر آسمونِ خدا هم هوا کم مى اومد از ازدحام جمعیت... از شلوغى باید نفس کم مى اومد... قاعده اش اینه اصلا... که اکسیژن نباشه، نفس کم بیاد! اما کم نیومد...اکسیژن نبود تو هواش؛ ولى یه چیزِ دیگه بود... یه عنصر دیگه! کى گفته صد و هیجده تا عنصرِ جدولِ مَندلیُف همه ى عنصراییه که وجود دارن؟! یه سریاش از قلم افتاده حتماً! یه سریاشو کشف نکردن هنوز... مثل عنصرى که تو اتمسفرِ همین شهرِ کوچیک، میشه اکسیژنِ آدمایى که دلشون گیرِ عظمتِ وجودِ کسیه که حاضرن میلیون کیلومتر پیاده گز کنن که فقط یک کلمه بگن...که فقط بگن "سلام" و برگردن برن همون جا که ازش اومدن... اگه این "حق" نیست پس چیه؟! اگه "نشانه" نیست پس چیه؟! کى گفته بهشتو حتماً باید تو آسمون و بین ابرا پیدا کرد؟ کى گفته تظاهرِ بهشت فقط جاییه که باغ داره و درخت و رودخونه... بهشتم میشه رو زمین باشه... میشه وسطِ یه بیابون خشک باشه... اگه اونى که باید باشه؛ باشه!

پی نوشت: اربعینِ حضرتِ عشق!

انتظار!

انتظار در هر حالتى سخت است... چه زمانى که منتظرِ یک اتفاق شگفت انگیز روزها را با یک مدادِ سیاه از صفحه ى تقویم خط بزنى...  چه وقتى که منتظرِ تمام شدن یک کلاس کسل کننده و خلاص شدن از دستِ یک استاد کسل کننده تر باشى... چه موقعى که منتظرِ آماده شدنِ قرمه سبزى مامان ، بعد از یک روز شلوغ و احتمالا اعصاب خردکن روى مبل دو نفره ى جلوى تلوزیون خیره ى برنامه هاى  بى معنى اش  نشسته باشى ...چه وقتى مثل حالا ، انتظار صداىِ منشى  مطب سونوگرافى را بِکِشى  که خمِ زلفِ کَجَش  بالاخره با قَمَر قَرین شود و تصمیم بگیرد بین مریض هاى  یکى در میان،  لیوانِ یک بار مصرف به دستِ ایستاده در  مسیرِ آب سرد کُنِ با کلاسِ آبىِ روشن اسمت را بخواند و این قائله را تمام کند... انتظار در هر حالتى سخت است!

پى نوشت: دستم به نوشتن نمى رود این روزها... واژه ها  توى مغزم بالا و پایین مى شوند و مقاومتِ اعجاب انگیزى  دارند در مقابل جمله شدن!

پى نوشت ٢: باز هم پاییز و تهران و آلودگى و وارونگى!

پى نوشت٣: دلم سرما مى خواهد و آسمانِ سرخ...

آرامشِ غلیظ!

مهتابِ نقره کوب؛  اى اتفاق خوب ؛ با تو دمِ غروب ؛ تهران؛ ولیعصر...!

پى نوشت: دمِ غروب...

#سینا_حجازى

شب نوشت...

یک حس هایى هست توى دنیا که هیچوقت نمى شود تعریفش کنى!  واژه ها معنى نمى دهند براى ساختن نمایى از موجودیتش ! مثل طعم گس خرمالوهاى کالِ اول پاییز ؛ شبیه برگ هاى سبزِ بى جانِ بید مجنونِ پارک ته خیابان ؛   بلاتکلیف است براى عرض اندام! مثل بومرنگی پر از نقش های درهم  یک جورى تند و تیز پى آبى آسمان مى رود و یک جایى ناگهان تصمیم مى گیرد راه آمده را برگردد و بیاید بچسبد بیخ دنیاى فرستنده اش! اصلا  این حس ها هست  براى این که در آدم حل شود! که از ترکیبش با جان محلول  پایه اى درست شود که فعال شدنش ،شبدر چهارپرِ  بلندترین قُلّه ى کوهستان "فوجى" را بخواهد و شاخ گوزن های سورتمه کریسمس را... مروارید هاى سفید "نیل" را بخواهد و خونِ ماهى مُرَکبِ "دریاى سرخ" را! یک  حس هایى هست ؛ همینقدر عجیب... همینقدر نفس گیر... همینقدر سخت... همینقدر فعال نشده!

پى نوشت: شب ها ى بى ستاره بدجور دلم را تنگ مى کند!

پى نوشت ٢: غیر قابل توضیح!