فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

آخرِ فروردین!

همیشه همین است. از اول همین بوده، تا آخر هم همین است. تعطیلات عیدکه تمام می شود از همان حس های بی توجیهی می آید سراغم که دوایر اقلیدس خوابش را هم نمی بیند! انگار که یکی از دراویش ریش سفید باغ های کندلوس باشم و بعد از سال ها عرفان و سلوک به یک بن بست اساسی رسیده باشم! شاید هم مثل این است که نجار پیری باشم که ناگهانی به نتیجه می رسد که تمام اشیاء مخلوقش حیات یک موجود زنده را از او گرفته! شاید شبیه گنجشک های باران خورده ای باشم، که در گوشه ای از بهار کز کرده اند و فقط به خاطر عُشاقِ کوچه های خیس دست از دعا برای آسمانی آرام برداشته اند! شاید هم مثلِ معادله ای سنگین و چند مجهولی باشم که یک دنیا دانشمندِ دست به کار هم موفق به حلش نمی شوند! شاید هم فقط و فقط خودم باشم. فقط خودم در انتهایِ اولین ماه از بهاری که زورش به همه ی سال می چربد برای یادآوری شجاعتی که لازم است تا همه چیز انقدر شلوغ و درهم و برهم نباشد! شلوغ و درهم و عجیب!

پی نوشت: شجاع باشیم!

پی نوشت٢: یه سر رسید از همون شاه عباسیا که معرف حضورتون هست سیاه شد و کله ی من خالی نشد که نشد!

پی نوشت٣: شب جانِ خیسِ بی مهتاب!

شب نوشت...

یک حس هایى هست توى دنیا که هیچوقت نمى شود تعریفش کنى!  واژه ها معنى نمى دهند براى ساختن نمایى از موجودیتش ! مثل طعم گس خرمالوهاى کالِ اول پاییز ؛ شبیه برگ هاى سبزِ بى جانِ بید مجنونِ پارک ته خیابان ؛   بلاتکلیف است براى عرض اندام! مثل بومرنگی پر از نقش های درهم  یک جورى تند و تیز پى آبى آسمان مى رود و یک جایى ناگهان تصمیم مى گیرد راه آمده را برگردد و بیاید بچسبد بیخ دنیاى فرستنده اش! اصلا  این حس ها هست  براى این که در آدم حل شود! که از ترکیبش با جان محلول  پایه اى درست شود که فعال شدنش ،شبدر چهارپرِ  بلندترین قُلّه ى کوهستان "فوجى" را بخواهد و شاخ گوزن های سورتمه کریسمس را... مروارید هاى سفید "نیل" را بخواهد و خونِ ماهى مُرَکبِ "دریاى سرخ" را! یک  حس هایى هست ؛ همینقدر عجیب... همینقدر نفس گیر... همینقدر سخت... همینقدر فعال نشده!

پى نوشت: شب ها ى بى ستاره بدجور دلم را تنگ مى کند!

پى نوشت ٢: غیر قابل توضیح!

با تمامِ قوا!

دوست دارم تابستان زودتر تمام شود... زودتر برود و پاییز بیاید... از آن وقت هایی است که خودم هم حال خودم را نمی فهمم ! نمی دانم تا به حال شده در موقعیتی باشید که از درک خودتان عاجز باشید یا نه ! یک جور حس غریب  و  پیچیده بیاید سراغتان که تفسیرش از توان مغزتان خارج باشد ! در تمام عمرم فقط دو بار چنین احساسی داشتم؛ یک بارش همین روزها ی رنگ پریده ی شهریوری  و یک بار هم وقتی جایی بودم حوالی نوجوانی!  بار اول را خوب به خاطر دارم... خاطره ای که حالا گه گاهی از جایی  لابه لای خاطرات به یاد مانده سرک می کشد و خودش را به رخ می کشد... این که می گویند زمان شوینده ی اتفاقات است فقط و فقط "حرف" است و اگر چیزی بخواهد در یاد آدم بماند ، می ماند... شاید کم رنگ شود... شاید به روشنی روز نباشد... اما"هست"و همین " بودن" گاهی تلنگر می شود برای جاهایی که حس می کنی از این بدتر نمی شود ، این جا آخرش است و دیگر از این سیاه تر امکان ندارد! برای جایی که فکر می کنی دیگر تمام است و  باید تسلیم شوی! آن موقع ها چهارده سالم بود ... دوره راهنمایی تمام شده بود و مامان در به در دنبال یک مدرسه ی خوب می گشت... دلش می خواست جایی بروم که آینده ام تضمین باشد... کنکور و دانشگاه و این حرف ها... من گاهی همراهش بودم و گاهی نه... در یکی از این همراهی ها وارد مدرسه ای شدم که به محض اینکه قدم گذاشتم  به حیاط کوچک و رنگیش ، در و پنجره هایش به من لبخند زدند! درخت کوچکِ سبزی داشت که عطرِ سیب هایش هنوز هم یادم نرفته !حسی گفت اینجا همان جایی است که باید باشم... همان است که احتمالا مرا برای چهار سالِ بی نظیر خواهد پذیرفت! از اعماق وجودم دلم می خواست دانش آموز آن مدرسه شوم... اما،  نشدم! می گفتند برنامه درسی مناسبی ندارند و قبولی هایشان از فلان مدرسه پایین تر است... حالا گاهی به آن همه اشتیاق می خندم ...  در یک مدرسه ی معروف ثبت نام کردم و  بیشتر از یک سال نماندم ! همان یک سال اما باعث شد بیفتم توی مسیری که دوستش نداشتم ... بعدا که کمی بزرگتر شدم راهم را پیدا کردم ... ولی این همیشه گوشه ی ذهنم باقی خواهد ماند که شاید می شد اگر زود تسلیم نمی شدم !  این ماجرا برای منِ بیست و پنج ساله یک مسئله پیش پا افتاده و حتی مضحک است ...برای منِ چهارده ساله اما؛ حضور در آن مدرسه یک آرزوی شیرین بود... چیزی بود که عمیقاً می خواستمش! و باور کنید این چیزی است که شاید فقط یک بار پیش بیاید! اینکه آدم چیزی را از اعماق وجودش بخواهد... برای چیزهایی  که می خواهید بجنگید! با تمام قوا بجنگید! حتی اگر تهش آن چیزی نشود که می خواستید... حتی اگر بخشی از زمان را از دست بدهید، بعدا حسرت این را نخواهید خورد که شاید می شد ؛ اگر بیشتر سعی می کردید... بعدا خیالتان راحت خواهد بود که تمام تلاش خود را به کار بسته اید... هنوز هم فکر می کنم می شد کمی برای خواسته ام بیشتر پافشاری کنم... هنوز هم گاهی از دست خودم عصبانی می شوم که چرا زود تسلیم شدم! نگذارید آرزوها تبدیل شود به حسرت! تبدیل شود به یک خاطره ی دورِ بی رنگ ...چون می ماند...تا همیشه کنج ذهن آدم می ماند ...  

پی نوشت: بگذر تابستان، بگذر... حالِ من با تو خوب نمی شود؛ "پاییز" حال مرا خوب می شناسد! #محمود_دولت آبادی

پی نوشت ٢: با تمام قوا مراقب آرزوهایمان باشیم!