فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

با تمامِ قوا!

دوست دارم تابستان زودتر تمام شود... زودتر برود و پاییز بیاید... از آن وقت هایی است که خودم هم حال خودم را نمی فهمم ! نمی دانم تا به حال شده در موقعیتی باشید که از درک خودتان عاجز باشید یا نه ! یک جور حس غریب  و  پیچیده بیاید سراغتان که تفسیرش از توان مغزتان خارج باشد ! در تمام عمرم فقط دو بار چنین احساسی داشتم؛ یک بارش همین روزها ی رنگ پریده ی شهریوری  و یک بار هم وقتی جایی بودم حوالی نوجوانی!  بار اول را خوب به خاطر دارم... خاطره ای که حالا گه گاهی از جایی  لابه لای خاطرات به یاد مانده سرک می کشد و خودش را به رخ می کشد... این که می گویند زمان شوینده ی اتفاقات است فقط و فقط "حرف" است و اگر چیزی بخواهد در یاد آدم بماند ، می ماند... شاید کم رنگ شود... شاید به روشنی روز نباشد... اما"هست"و همین " بودن" گاهی تلنگر می شود برای جاهایی که حس می کنی از این بدتر نمی شود ، این جا آخرش است و دیگر از این سیاه تر امکان ندارد! برای جایی که فکر می کنی دیگر تمام است و  باید تسلیم شوی! آن موقع ها چهارده سالم بود ... دوره راهنمایی تمام شده بود و مامان در به در دنبال یک مدرسه ی خوب می گشت... دلش می خواست جایی بروم که آینده ام تضمین باشد... کنکور و دانشگاه و این حرف ها... من گاهی همراهش بودم و گاهی نه... در یکی از این همراهی ها وارد مدرسه ای شدم که به محض اینکه قدم گذاشتم  به حیاط کوچک و رنگیش ، در و پنجره هایش به من لبخند زدند! درخت کوچکِ سبزی داشت که عطرِ سیب هایش هنوز هم یادم نرفته !حسی گفت اینجا همان جایی است که باید باشم... همان است که احتمالا مرا برای چهار سالِ بی نظیر خواهد پذیرفت! از اعماق وجودم دلم می خواست دانش آموز آن مدرسه شوم... اما،  نشدم! می گفتند برنامه درسی مناسبی ندارند و قبولی هایشان از فلان مدرسه پایین تر است... حالا گاهی به آن همه اشتیاق می خندم ...  در یک مدرسه ی معروف ثبت نام کردم و  بیشتر از یک سال نماندم ! همان یک سال اما باعث شد بیفتم توی مسیری که دوستش نداشتم ... بعدا که کمی بزرگتر شدم راهم را پیدا کردم ... ولی این همیشه گوشه ی ذهنم باقی خواهد ماند که شاید می شد اگر زود تسلیم نمی شدم !  این ماجرا برای منِ بیست و پنج ساله یک مسئله پیش پا افتاده و حتی مضحک است ...برای منِ چهارده ساله اما؛ حضور در آن مدرسه یک آرزوی شیرین بود... چیزی بود که عمیقاً می خواستمش! و باور کنید این چیزی است که شاید فقط یک بار پیش بیاید! اینکه آدم چیزی را از اعماق وجودش بخواهد... برای چیزهایی  که می خواهید بجنگید! با تمام قوا بجنگید! حتی اگر تهش آن چیزی نشود که می خواستید... حتی اگر بخشی از زمان را از دست بدهید، بعدا حسرت این را نخواهید خورد که شاید می شد ؛ اگر بیشتر سعی می کردید... بعدا خیالتان راحت خواهد بود که تمام تلاش خود را به کار بسته اید... هنوز هم فکر می کنم می شد کمی برای خواسته ام بیشتر پافشاری کنم... هنوز هم گاهی از دست خودم عصبانی می شوم که چرا زود تسلیم شدم! نگذارید آرزوها تبدیل شود به حسرت! تبدیل شود به یک خاطره ی دورِ بی رنگ ...چون می ماند...تا همیشه کنج ذهن آدم می ماند ...  

پی نوشت: بگذر تابستان، بگذر... حالِ من با تو خوب نمی شود؛ "پاییز" حال مرا خوب می شناسد! #محمود_دولت آبادی

پی نوشت ٢: با تمام قوا مراقب آرزوهایمان باشیم!