فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فیل نوشت...

داشت خبر مى خوند...

گفتم: بابا؟ آدما چرا انقدر زیادن؟

گفت: یعنی چی زیادن؟

گفتم: خیلین یعنى

گفت: خب باشن...

گفتم: همه جا هستن آخه... اصلا پاییز شده زیادتر شدن!

گفت: خب هستن دیگه...

گفتم: دوست دارم تنها باشم بین زرد و نارنجیا؛ شلوغى اذیت مى کنه؛ نمیشه نفس کشید؛صداى خِش خِشارو ؛ نمیشه شنید!

حواسش پرت خبرا بود... 

گفت: چى؟

گفتم : هیچى!

گفت: سیل اومده تایوان...ولى خسارت ندیدن زیاد...

گفتم: شلوغیا رو شسته فقط! خوش به حالشون...

گفت: چى؟

گفتم: هیچى...

پی نوشت: من و بابا و شب و پاییز!

شب نوشت...

من مبتلای آسمانم ! آسمانِ شب ؛ صفحه ی  مخمل پوش پهناوری که تا بی نهایت زیبایی دارد و آرامش... سکوت دارد و ستاره ... و ستاره ها؛ این وسعت عظیم پر است از  شوقِ نور ستاره هایی که شاید میلیون ها سال پیش مرده باشند و قبل از مرگِ باشکوهشان بخشنده ی انفجار نوری باشند، به امید روشن کردن دلی در سال های دوری که خوب می دانستند هرگز نخواهند دید! من مبتلای آسمانم ... آسمانِ شب ؛  عرصه ی وسیعی که تا بی نهایت راز دارد و نیاز... رویا دارد و ماه ... و ماه ؛ ماهِ عزیزی که شبیه یک قدیس  در میانه ی سیاهی  بی کرانی می درخشد که بستر آرزوی های بزرگی  است به زیبایی قرصِ شب چهاردهم ...همانقدر دور... همانقدر دست نیافتنی! من مبتلای آسمانم... آسمانِ شب!

پی نوشت: آسمان شب!

پی نوشت ٢: آخرش یک شب در دریای سیاه آسمان غرق می شوم و تمام!

فیل نوشت!

بی خوابی بدجور به سرم زده و جیر جیرک پشت پنجره هم امشب خواب ندارد انگار! سرم را چسباندم به شیشه ی پنجره ی سراسری اتاق و خیره شدم به جیرجیرک عجیبی که زیر نور مهتاب  براق  و واکس خورده به نظر می رسید... جیر جیر مداومش وسوسه ام کرد برای انجام یک کار شگفت انگیز ...یک کار خیلی شگفت انگیز! مثلا پنجره را باز کنم و با عزت و احترام دعوتش کنم به یک فنجان قهوه و او مثل یک جنتلمن تمام عیار دعوتم را بی چون و چرا بپذیرد و با هم بنشینیم پشت میز گرد و کوچک دو نفره ی آشپزخانه و من دو قاشقِ سَر پُر "اسپرسو" دم کنم و بوی عطرش که توی خانه پیچید ، از او بپرسم دوست دارد قهوه اش را با شیر و شکر میل کند یا تلخ و او جیر جیر کند که قهوه اش را تلخ می خورد و من لبخند بزنم و ضمن تبریک برای انتخابش فنجان های جفتِ گل آبیِ  مامان را از دکورش بیرون بکشم و کنار قهوه ی غلیظم یک لیوان آب سرو کنم و او با لبخند تشکر کند و نظرم را در موردمکاتب فلسفی قرن بیست و یک بپرسد و "بوف کور" هدایت و "مسخ" کافکا را نقد کند و من از رویاهایم برایش بگویم و او از زندگیش برایم جیر جیر کند و بعد از شب نشینیِ  آراممان برگردیم توی اتاقم  و من دوباره پنجره را باز کنم و با او دست بدهم و او  احتمالا به دلیل ظرافت دست های متعددش بامن "شاخک" بدهد و باز تشکر کند و تاکید کند امشب یکی از بهترین شب های زندگیش بوده و من خواهش کنم فراموشم نکند و هرزگاهی سری بزند و او باز لبخند بزند وخودش را به سیاهی شب بسپارد و من پنجره را ببندم و با آرامشی بی نهایت فکر کنم بعضی چیز ها فقط یک بار اتفاق می افتد!

پی نوشت: شب ها دنیا؛ دنیایِ دیگریست!

چشم ها!

دیروز در جلسه سمینار "ه" ناخواسته نشسته بودم کنار کسی که در تمام دنیا آخرین کسی است که دلم می خواست کنار دستش بنشینم و حواسم را جمع موضوع مورد بحث همکلاسیمان کنم! همیشه حضورآدم هایی که فکر می کنند همه چیز را بی کم و کاست می دانند اذیتم می کند! حضور کسانی که فکر می کنند  مخاطبشان موظف است هر چه می بافند را بدون چون و چرا بپذیرد و به روی خودش هم نیاورد که دروغ های قاطی راستشان چقدر توی ذوق می زند ! و من در چنین شرایطی چه می کنم؟ نهایت سعیم را به کار می گیرم تا شش دانگ حواسم را جمع چیز های مهم تر کنم... اما این در حالتی که  است شخص مورد نظر هم در مقابل تمام توانش را به کار نگیرد که هم کلامم باشد... القصه ؛ انقدر "او" گفت و من سعی کردم نگاهم را بدزدم که احتمالا مجبور شد سوالی بپرسد که جوابش برای خودم هم پیچیده است... موقع آنتراک بین جلسه وقتی می خواستم بلند شوم تا حداقل برای چند دقیقه از چنین وضع غیر قابل تحملی خلاص شوم ؛ پرسید " چرا انقدر چشمتو می چرخونی؟" و من فقط به این فکر می کردم که دورترین فاصله را پیدا کنم و ادامه سمینار را از جایی کیلومتر ها دور تر از "او" پیگیر باشم!  منتظر جواب  نگاهم می کرد و من نمی توانستم بگویم  چرا ! نمی توانستم بگویم چون می ترسم !  نشد بگویم من از خیره شدن به چشم آدم ها می ترسم... تا به حال نشده بیشتر از چند ثانیه خیره ی چشمی باشم ... چشم ها آینه ی درون اند... دوستان صادقی هستند که همیشه راستش را می گویند... چشم ها  انعکاس حقیقت وجودند... و من دوست ندارم حقیقتِ حال تصوراتم را به هم بریزد...دلم نمی خواهد درون آدم ها را ببینم ...همان اندازه که دلم نمی خواهد کسی روحم را بخواند! و کار چشم ها دقیقا همین است! 

پی نوشت: هیچ چیز اندازه ی یک مغز شلوغ نمی تواند آدم را تا این ساعت از یک شب پاییزی بیدار نگه دارد!

پی نوشت ٢: واژه ها ساعت ٣ بعد از نیمه شب هم می توانند خودنمایی کنند!

پی نوشت ٣: چشم ها!

شب نوشت...

مثل همین بارانِ بی سوال؛ که هی می بارد... می بارد... می بارد...!

#سید_علی_صالحی

پی نوشت: اولین ها همیشه جور دیگریست؛ اولینی شبیه اولین بارانِ لطیفِ پاییز! 

پی نوشت ٢: سخاوتِ آسمان!

عاشورا!

یٰا کٰاشِفَ الْکَربْ عَن وَجهِ الْحُسینْ اِکْشِف کَرْبی بِحَقِ اَخیک الْحُسینْ