فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فیل نوشت...

یه لحظه هایى ... همون دَم دَما ، که خون میشینه به چشمِ آسمون از غصه ى نشستنِ آفتابِ زردِ پررنگ... همون ثانیه ها ... همون سُرخىِ تنگِ غروب ... همون نارنجىِ رنگ پریده ى آخرِ پاییز ... همون که نفس نداره... که خفگى داره... انقدر زیاد که شک مى کنى به روزاى هفته! که نکنه جمعه باشه؟! نکنه از همون ساعتاى نفس گیرِ تموم نشدنى باشه؟! همون لحظه ها که میلیون پاسکال فشارِ دلتنگى داره ... نه، اصن مَستى داره... مَستى داره آقا ، مَستى! تو همون قرمزِ  غروب ... یکى مَستِ مىِ ، یکى مَستِ پاییز ، یِکیَم مثِ ما مَستِ شعر! مَستِ واژه و وزن و قافیه! انقدر که وقتى میگه:    "دلتنگِ غروبى خفه بیرون زدم از در" ؛ حسرت بخوریم که چرا درى نیست که دلتنگِ همین غروباى خفه بزنیم بیرون ازش ... یا از اون بدتر... اصن بیرونى نیست که اگه دَریم پیدا شد بهش بزنیم ! که مَستى بپره از سرمون...که خفه نشیم از ارغوانىِ غلیظِ دنیاىِ  غرقِ غروب!

پى نوشت:  تنگِ غروب!

آرامشِ غلیظ!

مهتابِ نقره کوب؛  اى اتفاق خوب ؛ با تو دمِ غروب ؛ تهران؛ ولیعصر...!

پى نوشت: دمِ غروب...

#سینا_حجازى

فیل نوشت...

داشت خبر مى خوند...

گفتم: بابا؟ آدما چرا انقدر زیادن؟

گفت: یعنی چی زیادن؟

گفتم: خیلین یعنى

گفت: خب باشن...

گفتم: همه جا هستن آخه... اصلا پاییز شده زیادتر شدن!

گفت: خب هستن دیگه...

گفتم: دوست دارم تنها باشم بین زرد و نارنجیا؛ شلوغى اذیت مى کنه؛ نمیشه نفس کشید؛صداى خِش خِشارو ؛ نمیشه شنید!

حواسش پرت خبرا بود... 

گفت: چى؟

گفتم : هیچى!

گفت: سیل اومده تایوان...ولى خسارت ندیدن زیاد...

گفتم: شلوغیا رو شسته فقط! خوش به حالشون...

گفت: چى؟

گفتم: هیچى...

پی نوشت: من و بابا و شب و پاییز!