فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

خفگى!

دارم خفه میشم :)

فیل نوشت...

یه لحظه هایى ... همون دَم دَما ، که خون میشینه به چشمِ آسمون از غصه ى نشستنِ آفتابِ زردِ پررنگ... همون ثانیه ها ... همون سُرخىِ تنگِ غروب ... همون نارنجىِ رنگ پریده ى آخرِ پاییز ... همون که نفس نداره... که خفگى داره... انقدر زیاد که شک مى کنى به روزاى هفته! که نکنه جمعه باشه؟! نکنه از همون ساعتاى نفس گیرِ تموم نشدنى باشه؟! همون لحظه ها که میلیون پاسکال فشارِ دلتنگى داره ... نه، اصن مَستى داره... مَستى داره آقا ، مَستى! تو همون قرمزِ  غروب ... یکى مَستِ مىِ ، یکى مَستِ پاییز ، یِکیَم مثِ ما مَستِ شعر! مَستِ واژه و وزن و قافیه! انقدر که وقتى میگه:    "دلتنگِ غروبى خفه بیرون زدم از در" ؛ حسرت بخوریم که چرا درى نیست که دلتنگِ همین غروباى خفه بزنیم بیرون ازش ... یا از اون بدتر... اصن بیرونى نیست که اگه دَریم پیدا شد بهش بزنیم ! که مَستى بپره از سرمون...که خفه نشیم از ارغوانىِ غلیظِ دنیاىِ  غرقِ غروب!

پى نوشت:  تنگِ غروب!