فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

شب نوشت...

شب شد...

خیالِ آمدنت را به من بده...

#بهمن_ساکی

نشسته پا لپ تاپ!

بعدازظهری نشسته بودم پایِ کارهایم که سرو کله ی فا با موهای خیس پیدا شد و دستور فرمود که "موهایم را بباف" ! بنده هم با یک فرق نیمه  حرفه ای موهایش را دو دسته کردم و دو گوشی بافتمشان!( من همیشه موهایش را می بافم اما هیچ جنبنده ای در این دنیا نیست که بلد باشد موهای فنری نیم متری خودم را ببافد و یکی از بزرگترین درگیری هایم با خودم جمع و جور کردن این حجم آشفته است! ) بعدش با همان موهای مشکی بافته یک پانچوی گشاد ریش ریشی تنش کرد و حقیقتا فقط یک اسم سرخپوستی کم داشت تا تبدیل شود به یک سرخپوست تمام عیار از آن ها که نیم قرن با کابوی های "یانکی" جنگیدند و حالا کلی قصه و افسانه دارند که در قالب پدربزرگ ها و مادربزرگ ها برای نوه ها و نتیجه هایشان تعریف کنند! ( فا جان هم قصدش را داشت که با قوم نژادپرست آمریکای سال های دور بجنگد اما متاسفانه نیروی های پشتیبان ارتشش قدرت کافی نداشتند برای شکست دشمن!) القصه ،چند تا اسم سرخپوستی به هم سنجاق کردیم و از بین آن ها "نشسته در کنج" نصیب فا شد و " ایستاده با پروژه"  و " نشسته پا لپ تاپ" قسمت من!

پی نوشت: یه اسم سرخپوستی برای خودتون انتخاب کنید و بعدش یه اسم سرخپوستی برای بنده که فکر می کنید بهم میاد! فقط خواهشا یه چیزی بگید بگنجه! 

به وقتِ بعدازظهرِ جمعه!

داشتن دوستان خوب یکی از نعمت های ارزشمند حضرتِ حق است و بدون شک می تواند موهبتی باشد برای  هموار کردن ادامه ی راه! یک حس ناب است وقتی در بعدازظهرِ یک جمعه ی نه چندان معمولی پیام های آمده را چک کنی و برسی به چنین پیامی  که حروف دلنشین کلماتش از دل برآمده باشد...                

"خیلی وقت بود دوست داشتم یه چیزی بنویسم برات هی نمیشد البته نمیتونم به خوبی خودت بنویسم قطعا. دیگه فکر میکنم بعد از ده یازده سال باید بگم که بدونی. تا الان تو نوشتی من خوندم حالا من مینویسم تو بخون . آشنایی با تو یکی از بهترین اتفاقات زندگیم بود. آشنایی با دختر آروم و مهربونی که وجودش سراسر آرامش و محبته. از همون چهارشنبه ای که در به در دنبال ساعتم میگشتم و تو با همین خونسردی ذاتیت ازم پرسیدی چرا انقدر پریشونم و خیلی ریلکس واسم پیداش کردی تا همین حالا که هنوزم هر جا باشی با همین خنده های از ته دلت حال همه رو خوب میکنی فهمیدم آدم خوش شانسیم .الان که به عقب نگاه میکنم میبینم خدا خیلی دوسم داشته که تو رو سر راهم گذاشته. هیچکس دیگه ای نمی تونه مث تو در عین پیچیدگی انقدر ساده و رو باشه . اخلاق چپل چلاقت خوب دستمه و میدونم حوصله رومانتیک بازی نداری واسه همین به روش خودت عمل میکنم و زیاد نمیرم تو حس فقط خواستم بدونی که همیشه یکی از خوشحالیای زندگیم دوستی با خود مالیخولیایی دیوونته !خوش به حال آدمایی که تو دوسشون داری و خوش به حال من که دوست توام. همیشه خوشحال باش رفیق."

پی نوشت: حرفی ندارم از این همه انرژی مثبت! ممنونم بانو "م" عزیزم...

درد و دل!

سر شب با یکی از دوستانم صحبت می کردم... کمی از این در و آن در حرف زدیم که سر درد و دلش باز شد و شروع کرد به گلایه از وضع و حالِ نابسامان این روزهایش! او گفت و گفت و من گوش دادم... بعد از حدود نیم ساعت تنها واژه ای که برای تسلای جانِ خسته اش  به ذهنم رسید یک " آخیِ " خشک و خالی بود! همیشه گفته ام که اصولا شخص مناسبی برای درد و دل نیستم... در واقع بلد نیستم کسی را دلداری بدهم... هر چند که اگر کاری باشد که کمکی به بهتر شدن حال دیگران کند دریغ نمی کنم ،اما در کلام فقریم! البته که رفیق شفیقم مرا خوب می شناسد و همان " آخی" هم کارش را راه می اندازد... می گفت صاحبِ  خانه ی "صد و اندی " متری که با همسرش در فلان محله زیر نظر گرفته بودند که زندگیشان را شروع کنند اصطلاحاً "دَبّه" کرده و حالا مجبورند به فکر خانه ای نمی دانم " چند" متری در محله ای دیگر باشند! حسرت این را می خورد که برادرِ همسرش خانه ای با فلان متراژ دارد و ... من جز همان "آخی" چیزی نگفتم چون هیچوقت دلم نمی خواهد متهم شوم به ردیف کردن حرف هایی که شبیه شعار است! "آخی" را گفتم و فکر کردم واقعا چه اهمیتی دارد که توی یک خانه ی "شصت"متری زندگی کنی یا "ششصد"متری! اصلا مگر متراژ خانه می تواند تعیین کننده ی عمقِ یک زندگی ایده آلِ باشد؟! واقعا حیف نیست که نیمی از زندگی ای که با تمام سختی ها و مشکلاتش انقدر دوست داشتنی و زیبا ست را  صرف حسرت خوردن برای چیزهایی  کنی  که تا این حد "کوچک"است؟ وقتی دیواری باشد و پنجره ای که قاب آسمان باشد...وقتی  سطلی رنگ باشد... رنگی که حالت را خوب کند... دیگر چه فرقی می کند که مساحت دیوار چقدر باشد؟ آدم اگر قرار باشد حسرت بخورد، باید حسرت خوبی ها را بخورد... حسرت صفت های خوبی که دیگران صاحبش هستند! آن وقت است که سعی می کند خوب باشد... سعی می کند خوبتر باشد... باید حسرت چیزی را بخورد که به خوشبختی اش اضافه کند...نه چیزی که جلوه ی حس های خوبش را ... تبلور احساس خوشبختی اش را بی ارزش کند و معنایش را بگیرد... 

پی نوشت: در پسِ یک "آخی" هم می شود کلی حرف نشسته باشد!

شب نوشت...

عجیب هوای باران به سرم زده... هوسِ بوی خاکِ خیسِ باران خورده...  چه خوب شد که رویا حد و مرز ندارد... چه خوب شد که خیال، بهتر از یک کشورِ جهان اول می تواند مهدِ آزادیِ بی قید و شرطی باشد که بشود بدون نگرانی از قضاوت شدن... بدون دلهره از سرزنش... بدون منطق... فقط و فقط گوش جان بسپاری به صدای دلت... صدای دلی که وقتِ بی وقتی، مثل تکه ای خمیرِ بازی حجم شود و بچسبد بیخ گلویت و با لیتر لیتر آبِ خنک هم پایین نرود... امان از شبی که دل، تنگ باشد و آسمان صاف ! آسمانی که ستاره هایش از نورِ چراغ های ریز و درشتِ شهر در دل سیاهیِ بی اندازه ای پنهان شوند که می توانست میزبان ابرهای متراکمِ سیاه تری باشد برای بارشِ رحمت... که شاید صحیفه ای می شد برای قرارِ بی قراریِ دل های سنگین شده از آرزوهای دور... آرزوهای خیلی دور...

پی نوشت: کاش می شد خیال را کوک بزنی به حقیقت ، با یک سوزن درشت از آن هایی که زمانی مادربزرگ ها با نخ کردنش لحاف های قرمز و صورتی را کوک می زدند!

پی نوشت٢: دلِ تنگ!

شب نوشت...

گاهی میان مردم در ازدحام شهر...

غیر از تو هرچه هست ، فراموش می کنم...

#فریدون_مشیری

پی نوشت : پی نوشت نداره...در حال حاضر مغزم خالیه!