فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

درد و دل!

سر شب با یکی از دوستانم صحبت می کردم... کمی از این در و آن در حرف زدیم که سر درد و دلش باز شد و شروع کرد به گلایه از وضع و حالِ نابسامان این روزهایش! او گفت و گفت و من گوش دادم... بعد از حدود نیم ساعت تنها واژه ای که برای تسلای جانِ خسته اش  به ذهنم رسید یک " آخیِ " خشک و خالی بود! همیشه گفته ام که اصولا شخص مناسبی برای درد و دل نیستم... در واقع بلد نیستم کسی را دلداری بدهم... هر چند که اگر کاری باشد که کمکی به بهتر شدن حال دیگران کند دریغ نمی کنم ،اما در کلام فقریم! البته که رفیق شفیقم مرا خوب می شناسد و همان " آخی" هم کارش را راه می اندازد... می گفت صاحبِ  خانه ی "صد و اندی " متری که با همسرش در فلان محله زیر نظر گرفته بودند که زندگیشان را شروع کنند اصطلاحاً "دَبّه" کرده و حالا مجبورند به فکر خانه ای نمی دانم " چند" متری در محله ای دیگر باشند! حسرت این را می خورد که برادرِ همسرش خانه ای با فلان متراژ دارد و ... من جز همان "آخی" چیزی نگفتم چون هیچوقت دلم نمی خواهد متهم شوم به ردیف کردن حرف هایی که شبیه شعار است! "آخی" را گفتم و فکر کردم واقعا چه اهمیتی دارد که توی یک خانه ی "شصت"متری زندگی کنی یا "ششصد"متری! اصلا مگر متراژ خانه می تواند تعیین کننده ی عمقِ یک زندگی ایده آلِ باشد؟! واقعا حیف نیست که نیمی از زندگی ای که با تمام سختی ها و مشکلاتش انقدر دوست داشتنی و زیبا ست را  صرف حسرت خوردن برای چیزهایی  کنی  که تا این حد "کوچک"است؟ وقتی دیواری باشد و پنجره ای که قاب آسمان باشد...وقتی  سطلی رنگ باشد... رنگی که حالت را خوب کند... دیگر چه فرقی می کند که مساحت دیوار چقدر باشد؟ آدم اگر قرار باشد حسرت بخورد، باید حسرت خوبی ها را بخورد... حسرت صفت های خوبی که دیگران صاحبش هستند! آن وقت است که سعی می کند خوب باشد... سعی می کند خوبتر باشد... باید حسرت چیزی را بخورد که به خوشبختی اش اضافه کند...نه چیزی که جلوه ی حس های خوبش را ... تبلور احساس خوشبختی اش را بی ارزش کند و معنایش را بگیرد... 

پی نوشت: در پسِ یک "آخی" هم می شود کلی حرف نشسته باشد!