فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

:|

مغزم درد میکنه؛ تامام!

خفگی !

من هیچ وقت، هیچ وقت و هیچ وقت تا این اندازه غم رو دلم نبوده.هیچ وقت تا این اندازه دلتنگ نبودم!  وقتی به بچه هایی فکر می کنم که با چه انگیزه ای، چندین و چند سال تلاش کردن، درس خوندن، مدرک زبان گرفتن با چه سختی و مشکلاتی جنگیدن، چطوری ویزا گرفتن. چطوری پذیرش گرفتن. چطوری دل کندن از خانواده هاشون، دوستاشون، خاطره هاشون! با گوشت و خونم میفهمم چی کشیدن تا به این جا برسن! دارم خفه میشم. برای همه ی امید از دست رفته شون! همه ی آرزوهای بر باد رفته شون. همیشه سعی کردم عقیده هام رو، درست یا غلط برای خودم نگه دارم. سعی کردم که قاطی سیاست و این داستانا نباشم. ولی واقعا نمی تونم به پرپر شدن هم دانشگاهی هام فکر نکنم! نمی تونم به بی گناهیشون فکر نکنم! داغشون بدجوری سنگینه! خدا به خانواده هاشون صبر بده. همین!

پی نوشت: کجای این شب غریبم؛کجای این کرانه ی کبود؛کجای این شبی که از غزل؛چراغ ماه قسمتش نبود... #افشین_یدالهی

به وقتِ بیست و هشت سالگی!

 یه سال دیگه هم گذشت خلاصه... الان دقیقا یک دقیقه میشه که وارد بیست و هشت سالگی شدم:))) خدا رو شکر به خاطر همه چیز. پارسال به خودم قول داده بودم تا تولد امسالم به هدف هایی که گذاشتم برای خودم، چه کوچیک، چه بزرگ، رسیده باشم. تمام تلاشم رو کردم. به بعضی خواسته هام رسیدم به بعضی هاش هم نه! همینه دیگه؛ اگر هم همه چیزایی که آدم می خواد حاضر آماده باشه که دیگه میشه ته یکنواختی! هرچند که خدا یه جاهایی هم سر شوخی رو باز کرد باهام؛)))  با همه اینا بیست و هفت سالگی رو دوست داشتم. با همه ی بالا و پایین و  تلخ و شیرینش! آخرش هم که بشینیم ببینیم "تا سحر چه زاید باز" ؛ امید داریم! 

پی نوشت: تولدم مبارک، همچنان که سال جدید میلادی مبارک:)))

پی نوشت٢: "بِل نویی اَ وو"! بدان معنا که شب خوبی داشته باشید!

شب نوشت...

نمی دونم چرا اکثر مواقع حساس یه جا هستم که آنتن ندارم!!! 

هر چه مى خواهد دل تنگت بگو!

حرفی، سخنی، نقدی، نظری؛ خلاصه!

دی!

اینم از پاییز! تموم شد رفت و واقعا باورم نمیشه اینو میگم که خوشحالم گذشت! دیگه صبوری خیلی سخت شده و هر وقت کلی تلاش می کنم که فراموش کنم یه چیزی پیش میاد که دوباره روز از نو و روزی از نو! خیلی خسته م، نگران آینده و دلتنگی ای  که از این پاییز موند و تلاشی که امیدوارم نتیجه بده و تهرانِ آلوده و غمگین و کلی حرف که مونده تو گلوم و چاره ی هم نیست! خلاصه که چه کنیم و به قول حضرت حافظ، فریب جهان قصه ای روشن است و سحر تا چه زاید، شب آبستن است و این حرفا!
پی نوشت: این پاییز هم نگفتی! شایدم بگی یه روز. یه آبانِ خنکِ تمیزِ نمناک. دقیقا نیمه شبِ نیمه ماهش! 
پی نوشت٢: دی ماهی که هیچ چیزش مثل دی نیست. سفید و برفی و خنک نیست! غم داره. مثل پاییز!
پی نوشت٣: یلداتون مبارک.