فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

دی!

اینم از پاییز! تموم شد رفت و واقعا باورم نمیشه اینو میگم که خوشحالم گذشت! دیگه صبوری خیلی سخت شده و هر وقت کلی تلاش می کنم که فراموش کنم یه چیزی پیش میاد که دوباره روز از نو و روزی از نو! خیلی خسته م، نگران آینده و دلتنگی ای  که از این پاییز موند و تلاشی که امیدوارم نتیجه بده و تهرانِ آلوده و غمگین و کلی حرف که مونده تو گلوم و چاره ی هم نیست! خلاصه که چه کنیم و به قول حضرت حافظ، فریب جهان قصه ای روشن است و سحر تا چه زاید، شب آبستن است و این حرفا!
پی نوشت: این پاییز هم نگفتی! شایدم بگی یه روز. یه آبانِ خنکِ تمیزِ نمناک. دقیقا نیمه شبِ نیمه ماهش! 
پی نوشت٢: دی ماهی که هیچ چیزش مثل دی نیست. سفید و برفی و خنک نیست! غم داره. مثل پاییز!
پی نوشت٣: یلداتون مبارک.

گهواره نیوتون!

مثلِ گهواره نیوتون، عیناً و بدون تفاوت،  کپی برابر اصل!

پی نوشت: اسپِرسو!

فیل نوشت...

عدد و رقم ؛شاید در ذات خیلی مهم نباشه ... مثِ همین سیصد و شصت و پنج؛ فقط سیصد ، یا شصت ، یا نه ؛ اصلا پنج ! ولی وقتی یه جا سرهم بیاد مهم میشه ... مثِ  اغتشاشاتِ فکریِ یه سری آدمِ عهدِ عتیق شبیهِ افلاطون و ارسطو و الی ماشاالله فلاسفه ی  بزرگ و کوچیکِ دیگه  که یهو آفتاب و مهتاب مهم شده واسشون و بعدِ کلی فکر کردن تصمیم گرفتن عددا رو  مهم کنن و اسمِشَم بذارن شب و روز و بعدشم لابد هفته و ماه و سال و قرن و این داستانا! اصلش سرِ عدد نیست ولی... سرِ ذاتِ عدد...  سر سیصد و شصت و پنج روز نیست.... سرِ یه روزِ.... یه روز باید باشه...  بالاخره یه روز از این سیصد و اندی روز باید باشه که فقط مالِ خودِ آدم باشه...خالی باشه یعنی ...  خالیم که باشه بی وزن میشه... بعد دیگه هیچی پیچیده نباشه....این که بقیه چی فکر می کنن مهم نباشه... یه روز باید باشه که بشه به هیچی فکر نکرد... به سیصد و شصت و چهار روز دیگه ی سال ... یه روز که خوشحال باشی که با تمامِ اتفاقاتِ  بالا و پایین یه سال دیگه فرصت داشتی... که  سرِ یه شعله ی نه چندان داغِ زرد و نارنجی آروز کنی  که بازم فرصت داشته داشته باشی... که روزایِ بهتری بسازی... که سیصد و شصت و چهار روزِ بهتری بسازی... یه روز که اتفاقاً همون روزی باشه که متولد شده باشی!

پی نوشت: تولدم مبارک ؛ همچنان که سالِ جدید میلادی مبارک!

پی نوشت٢: ٢٦ سالم شد !

پی نوشت٣: سن فقط یه عدده البته... از همون عددا که عرض کردم خدمتتون!

انتظار!

انتظار در هر حالتى سخت است... چه زمانى که منتظرِ یک اتفاق شگفت انگیز روزها را با یک مدادِ سیاه از صفحه ى تقویم خط بزنى...  چه وقتى که منتظرِ تمام شدن یک کلاس کسل کننده و خلاص شدن از دستِ یک استاد کسل کننده تر باشى... چه موقعى که منتظرِ آماده شدنِ قرمه سبزى مامان ، بعد از یک روز شلوغ و احتمالا اعصاب خردکن روى مبل دو نفره ى جلوى تلوزیون خیره ى برنامه هاى  بى معنى اش  نشسته باشى ...چه وقتى مثل حالا ، انتظار صداىِ منشى  مطب سونوگرافى را بِکِشى  که خمِ زلفِ کَجَش  بالاخره با قَمَر قَرین شود و تصمیم بگیرد بین مریض هاى  یکى در میان،  لیوانِ یک بار مصرف به دستِ ایستاده در  مسیرِ آب سرد کُنِ با کلاسِ آبىِ روشن اسمت را بخواند و این قائله را تمام کند... انتظار در هر حالتى سخت است!

پى نوشت: دستم به نوشتن نمى رود این روزها... واژه ها  توى مغزم بالا و پایین مى شوند و مقاومتِ اعجاب انگیزى  دارند در مقابل جمله شدن!

پى نوشت ٢: باز هم پاییز و تهران و آلودگى و وارونگى!

پى نوشت٣: دلم سرما مى خواهد و آسمانِ سرخ...