فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

غریبِ غریب!

غریب دنیاییست خلاصه! کاش فقط یه بار، فقط یه روز دنیا یه جور دیگه بود! دلم می خواست فقط یه روز همه چیز یه جور دیگه بود. یه شب که بی ستاره نبود. فاصله ای نبود، ترسی نبود. یه خیابون که باریک نبود، وسط یه بهمن که خاکستری نبود. وسط یه شهر که غریبه نبود. منی که دلتنگ نبود. دنیایی که خسته نبود. چشم هایی که دزدیدنی نبود! کاش اندازه یه روز می شد. اندازه ی یه روز وقت داشتیم. یه رویای بی نهایت به اندازه یه روز! قَدِ لمس لبخندت فقط! شیرین می شد. مثل لمسِ  جای دستات روی حلقه سیاهِ فرمون. همین!

پی نوشت: در هوایی که نفس های تو هست، اتفاقا!

شب نوشت...

یه موقع هم فکر میکنی که دلتنگی برای کارای معمولیِ معمولی چقدر عجیب و بی معنیه! یه وقتم میگی طبیعی ترین چیزِ ممکنه، که برای چهار قدمِ پیاده زیر آسمونِ پاییز دلتنگ باشی! فکرشم نمیکنی یه آبان رو یه رنگی قدم بزنی که سال بعدش همون موقع بهش بخندی! که پارسال همین وقتا تهران  چقدر دودآلود بود و الان انقدر قشنگ مه آلود! پیدا نیست که ماها رنگ به رنگ میشیم یا دنیا! معلوم نمی کنه ما دم به ساعت خسته ی حالیم  یا کائنات انقدر همه چیزو می چرخونه که سیصد و شصت درجه هم جواب نباشه و  تَهشم با گلوی ورم کرده  خط و نشون بکشه که بله، بچرخ تا بچرخیم! یه بارم میگی هر چه پیش آید خوش آید و بعد که پیش اومد و اتفاقا همچینی هم خوش نیومد میگی آدم خبر نداره از فردای خودش  وگرنه انقدر بیخیال  تخت گاز نمی رفت ببینه فردا و فرداها چه خبره؟! دیروزش که رفت و انگار امروزِ روزش خبری بوده که توقعش رو از فردا داریم! دقیقا همون فردا که نمی دونیم  رو کدوم موج میره و کجا میره ! یااصلا میره؟! موندن بین زمین و هوا همینه! زمینِ نارنجی و هوای ابری! این همه رماتیسمی که صبح به صبحای همین آبانی که بعد عمری شکل خودِ خویشتنش شده، سلام دلبرانه میدن به هم و کلاهشون رو برمیدارن که پرستیژ یعنی همین و اصلا ککشون هم نمیگزه که شب تا صبح، صبح تا شب  انقدر بین همین زمین و هوای خیس موندن و نم کشیدن که لبخندای کج و کوله شونم درد داره! یه وقتا هم میگی محکم سرجامم و فردا هر فردایی می خواد باشه و باشجاعت یا نارنجی میشی و زمینیِ زمینی؛ یا ابری میشی عین خود آسمون و جای نم کشیدن وسط این ماجرا سفت میچسبی به هر چی که باید بهش بچسبی و دیگه از نه از سرما خبریه و نه از رماتیسم و نه از سرسلامتی سر صبح!

پی نوشت: خدای مهربان و آبانِ قشنگِ مه آلودش!

پی نوشت٢: هفته ی خیلی سختی داشتم، خیلی  خیلی خسته م  و انگار در معرض رماتیسم!

خب که چی!

تلفن که لرزید همان اندک مقاومت پلک هایم هم برای چند دقیقه استراحت از بین رفت!صدایش از خاور دور می آمد از حوالی یکی از روستا های دور افتاده ی چین! هق هقش نمی گذاشت تمرکز کنم... دلیلش را نپرسیدم... چون تماسش برای همین بود؛ که بگوید ! خسته شده بود! آنجا فهمیدم فرق ما دقیقا همین نقطه است. که خستگى بعضی ها مثل او دریاچه ای می شود که به وقتِ باران آبشارش مى جوشد و خستگی آدم هایی شبیه من حسرت برداشتن یک لیوان آب شیرین و رفتن به جزیره ای ناشناخته در دورترین جای یک اقیانوس شور! خسته شده بود و من مثل اکثر روزهایم گوش بودم! چیزی نگفتم نه به خاطر اینکه هیچوقت آدمِ دلداری دادن نبودم! که اگر بودم هم کاری از دستم برنمی آمد.چیزی نگفتم چون هفته ای پشت سرم بود که  تَمامش را مثل تریلیون آدم دیگرِ سراسرِ کره ی رو به مرگمان،روی خیابان های صاف سیمانی قدم برداشته بودم! روزهایی که "لمولینش" را دوست نداشتم! از صبح همان چهارشنبه! چهارشنبه ای که توی نقطه ای ایستاده بودم که تقریبا سال ها به دنبالش بودم! همان جا، همان لحظه، توی همان دفتر به هم ریخته، فهمیدم به یکی از ترسناک ترین سوالات حیات بشریت رسیده ام ! رسیدن به "خب که چی؟" خیلی ترسناک است... خصوصاً "خب که چی" ای که بدانی تا ابد هم جوابی برایش نخواهی داشت! و این خستگی دارد، رسیدن به "خب که چی" ای که تهش آبی نباشد خستگی دارد!

پی نوشت: بارون! یه بند میباره ها ، یه بند!

پی نوشت ٢: خب که چی؟!

فیل نوشت...

آدمه دیگه... پیش میاد... یه وقتا خسته میشه از همه چی... از همه چی! از دنیا خسته میشه... از قرمزیِ رنگ پریده ی سیبایِ باغچه یِ همسایه... از جدولای بلند و کوتاه کنار خیابون...از "لِمولینِ آمِلی"...  از گلدونِ همیشه بهارِ دمِ پنجره ... از شیب تند پله هاى ورودى دانشکده... از "گریه های امپراطور" ...از شب... از  ماهِ آسمون ... از ماهِ گرفته ى آسمون... خسته میشه! با دلیل یا بی دلیل ...خسته میشه! کم و زیادش مهم نیست... ماهیَتِش حَرفه... که بشه تَهِ داستان یا نه... بشه یه شروعِ دیگه یا نه... یه وقتا خسته میشه... خصلتِ آدم همینه... اون ته خستگی ولی... اونجا که فکر می کنه دیگه آخرِ آخرشه... یه چی از بین همون خستگیه دست و پا مى زنه که بابا؛ نکن با خودت این کارو! بازم صبح میشه... یه روز دیگه میاد که باز همه چی شگفت انگیز میشه... همه چی رنگی میشه... پشت بند یه طلوع دیگه... بازم دنیا؛ دنیا میشه... سیبا قرمزِ پُررنگ میشن... جدولا جاده میشن... مهتاب نقره ای میشه... ولى... آدمه دیگه ... یه وقتا خسته میشه!
پی نوشت: آدم؛ خلیفه ی تنهای خدا روی زمین است، امپراطوری که گاهی، باید برگردد به آخرین سلاحش!#فاضل_نظری
پی نوشت٢: آدمه دیگه... یه وقتا خسته میشه! خیلیم میشه!
پی نوشت٣: حرفمو پس می گیرم... خوردن تخم مرغ آبپز از نخوردن بستی قیقی بدتره!

از بالا به پایین!

خیلی خسته بودم... روزم شلوغ بود و اعصاب خورد کن... یک خروجی را زود پیچیدم و این را وقتی متوجه شدم که ترافیک کیلومتری همت جلوی چشمم ظاهر شد... عصبی شدم... رادیو داشت در مورد خواص هویج توضیح می داد ... در آن لحظه از هویج هم متنفر شدم حتی! پیچش را چرخاندم تا ساکت شود... هوا گرم بود... آخرِ دی ماهی که باید از سرما صدای دندان بلند باشد هوایِ گرمِ آلوده کلافه ترم کرده بود... تمامِ این ها اما کارم را توجیه نمى کند! کار وحشتناک پشتِ چراغ قرمز نزدیک خانه را! همان خانومِ همیشه بود... با کیسه ی بزرگِ دستمال کاغذی های توی دستش... نزدیک شد و دقیقا همان لحظه نگاهم را چرخاندم... خودش نفهمید شاید... من خوب فهمیدم ولی... فقط یک لحظه بود... یک آن! همین یک آن ولی کافی است! برای تمامِ عمر کافی است... شک ندارم! همان یک لحظه حس برتری! همان نگاهِ از بالا! برای خودم متاسف شدم... خیلی متاسف شدم! برای یک عمر تلاش خوب بودن... برای یک لحظه اشتباه! غصه خوردم... تنهایی... چون بعضی غصه ها فقط مالِ خود آدم است! چون فقط خود آدم می فهمد کارش چقدر وحشتناک بوده... هیچ کس را مزاحم نبینیم... هیچ شخصیتی در سایه ی شخصیت ما نیست... نباید باشد... حتی وقتی خیلی خسته باشیم... حتی وقتی خواص هویج را دوست نداشته باشیم... حتی وقتی "همت" آخرین جایی بوده باشد که می خواستیم باشیم!

پی نوشت: انقدر از دست خودم عصبانی بودم که تمامِ بعدازظهررو خوابیدم!

پی نوشت٢: هنوزم عصبانیم!

پی نوشت٣: کارم فاجعه بود! غیر قابل توجیه!