فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

غریبِ غریب!

غریب دنیاییست خلاصه! کاش فقط یه بار، فقط یه روز دنیا یه جور دیگه بود! دلم می خواست فقط یه روز همه چیز یه جور دیگه بود. یه شب که بی ستاره نبود. فاصله ای نبود، ترسی نبود. یه خیابون که باریک نبود، وسط یه بهمن که خاکستری نبود. وسط یه شهر که غریبه نبود. منی که دلتنگ نبود. دنیایی که خسته نبود. چشم هایی که دزدیدنی نبود! کاش اندازه یه روز می شد. اندازه ی یه روز وقت داشتیم. یه رویای بی نهایت به اندازه یه روز! قَدِ لمس لبخندت فقط! شیرین می شد. مثل لمسِ  جای دستات روی حلقه سیاهِ فرمون. همین!

پی نوشت: در هوایی که نفس های تو هست، اتفاقا!

ای کاش!

که ما، زیر سقفِ آسمانِ این دنیایِ خسته؛ پشت سر مورچه های روی طاقِ هخامنشیِ باغچه ی آقای "م" و لابه لای خطوط خرچنگ قورباغه ی جزوه ی لجستیکِ تحلیلیِ "ع" و وسطِ دنیایِ ظریف فرانسویِ "آمِلی" و پایِ همیشه بهارِ بیشترِ وقت ها پاییزِ ساختمانِ ساخته نساخته ی خیابانِ  پایینی خانه و بینِ آسفالت قطعه قطعه شُسته شده از بارانِ های اسیدی تهران و وسطِ جنگ های نابرابر درونی، روی موجِ داستان های شبِ رادیو ایران و پشتِ سرِ همان دو تا برگِ نارنجیِ جامانده از پاییزِ تنهایی که همیشه می دود و سر غروب های نفس گیر جمعه و بین نقطه های بی دسته ی سیاهِ ردیف میرزاعبدالله و در فکرِ فرآیندهای احتمالیِ دکتر "ج" و گل های دسته دسته ی مردِ پیرِ باغِ فردوس و سرمایِ بلاتکلیف آبان و وارونگیِ  آذر و  نگاهِ زردِ گربه ی سیاهِ همین حوالی و انتظارِ مردادِ نجیب و بین ورق های کهنه ی شعرهای فریدون مشیری و کنارِ خنده هایِ جادوییِ بابا و غرقِ رویایِ خیسِ برف های قاطیِ بارانِ زمستان های نصفه و نیمه و عطرِ گات های مادام آناشه شیرین و روی جدول های پهن و بدرنگِ دانشکده فنی و میلیون جایِ دیگر به جز همان جا که هستیم، دلمان را جا گذاشته ایم و این روزها فکرمان بین سال های سال خاطره مى گردد و هی فکر مى کنیم که ای کاش وطن جایی برای ماندن بود!

پی نوشت: و به قول اخوان ثالث، ما چه دانیم که پس هر نگهِ ساده ی هر کس "چه نیاز و چه جنون و چه غمیست"!

جمعه!

آقا این جمعه هم بد منو گرفتا بد! هیچ فرقی نمیکنه که کجای این زمین گردٍ مایل به مکعب باشی؛ اون تهِ تهِش جمعه، جمعه ست!

آغازِ بی پایان!

دلم خیلی برای پاییز تنگ شده! برای آبان قشنگم، برای آذر ماه دلگیرم! برای مستیِ  هوایِ خیسِ نارنجی و زردم! بعضی از روزا چقدر غریب میگذرن. چقدر ترسناک! امروز خیلی ترسیدم... وقتی همه ی عمرت سعی میکنی شجاع باشی؛ بعد یهو یه جایی میبینی چقدر ترسیدی، از خود این هم می ترسی! از اینکه پس این همه تلاش کردی، این همه شجاع بودی، چی شد پس؟! به این فکر میکنی نکنه اصلا شجاع نبودی! نکنه جای این همش تو فکر این بودی که نکنه بترسم! چوب خطم پر شده. لبریز لبریزم... پُرِ پُر...  وقتی فکر انقدر قوی هستی که میتونی همه ی نشدنی ها رو تنها شدنی کنی، یه تنه همه چیزو حل کنی، بعد یه دفعه نگاه کنی ببینی این حالت اون حالی نیست که باید باشه، نگاه میکنی به پشت سرت که بفهمی کجا رو اشتباه رفتی! کاش الان یه جا از دنیای به این بزرگی پاییز بود. چی میشد مگه؟! 

پی نوشت: منِ آسیمه سر، بی بال و بی پر مانده...