فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

یک کودتای ساده!

بیست و هشتم مردادِ سی و دو، نوژه، شیلی، هندوراس، مصر و صدها اسم دیگر! تمامشان با یک تصمیم ساده  تا همیشه چسبیده اند به واژه ی ساده فرانسوی کودتا(coup d'état)، به خاطر نافرمانی گروهی کوچک که پای خواسته هایشان ایستاده اند! برخلاف هزاران اسمی که هرگز به گوش تاریخ نرسیده اند! همان ها که تمام آرمان های ریز و درشتشان بین هیاهوی انقلاب های بیشماری گم شده است که شاید با همه ی توان مقاومت نکرده اند! شاید، بین همه ی تلاش های آدم ها برای رسیدن به یک اوتوپیای عظیم، کودتایِ دیگری متولد می شد که موفقیتش با افتخار سنجاق قرن ها تاریخ رئال می شد. اما کودتا همیشه بیرونی نیست. همیشه بین نظامیون و دولتی ها نیست. یک وقت هایی هم جایی است درون خود آدم! مثلا بیست و هشتم مردادِ دیگری، کُلُنِلی اهلِ کوچه های همینِ مردادِ بی مانند، مُحرک قلب و رگ و پیِ کودتاچی اش می شوند بر علیه مغز و آنوقت است که یکی از ساده ترین کودتاهای تاریخ شکل می گیرد اما بختی برای نامی شدن ندارد! تا همیشه سر همان نقطه ی شروعش می ماند حتی اگر موفق باشد!

پی نوشت: بیست و هشتِ مرداد

وقتِ بی وقت!

دوستانه میگم رفقا، عصر جمعه تو وقتِ نامناسب تو جایِ نامناسب نباشید! اگه هستید هم نمونید! جایی نمونید که تو لحظه ی قرمزِ گم شدن خورشید پشت یه عالمه سیاهیِ نامتناهی تو تصمیماتی مردد بشید که با عقل مطلق، بدون حتی یه درصد ناخالصی گرفتید! جایی که فکر کنید اگه کمی با دلتون راه بیاد، اگه برای چیزایی که می خواید بجنگید، تهش چه فرقی می کنه؟! این وقتا ممکنه تردید درسته آوار شه رو همه ی تلاشتون و اونوقته که دیگه از دست هیچ کس هیچ کاری برنمیاد! هیچ کاری، باور کنید! این همه اطمینان از اینجا میاد که دقیقا تو لحظه ای که نباید، جایی بودم که باز هم نباید و دلم چیزی خواست که بیشتر نباید! ترسیدم! از آخرِ همون تصمیمات منطقی! اولش خودمو تو روزی تصور کردم که بیست و اندی سال خاطره و وابستگی رو پشت سرم جا میذارم و میرم! به دنیای جدیدی فکر کردم که قراره یه تیکه ازش باشم! بعدش ذهنم رفت جلوتر، خیلی جلوتر، فکر کردم که آخر این رفتن چی میشه؟! مثلا سی سال دیگه حالم چه حالیه؟! تَهِ تَهِش وقتی تو شصت سالگی تو یه جمعه شبیه همین امروز خیره ی پنجره منتظر غروب نشستم خوشحالم؟! یا حسرت زده ی شانسی که می تونستم امتحانش کنم و نکردم؟! همه چیزایی که امروز برام باارزشه رو فراموش کردم یا هنوزم یه گوشه از دلم مراقبشون هستم؟! برای هیچ کدوم اینا جواب ندارم! برای همینه که میگم وقتِ بی وقت، جایی نباشید که...

پی نوشت: بیستون کندن فرهاد نه کاریست شگفت، شور شیرین به سر هر که فتد، کوه کن است!

اگر مرداد نبود!

 نفهمیدم کلافه ی تنورِ داغِ این روزای عریض و طویل دلم این همه تنگِ پاییزه یا سَرِ این شبای کوتاهِ نصفه نیمه که تا میای ذوق شکار نور اولین ستاره شو درسته قورت بدی میبینی به تهش رسیدی و دیگه وقتی نداری برای شمردن آرزوهایی که فقط تو قلب تاریکِ آسمون پیدا میشن! فقط تو همین ثانیه های سیاهیه که عُمری منطق دود میشه و همه ی اون باور های دور و نزدیکی که گاهی به نظر میرسه میلیون سال نوری باهاشون فاصله داریم یهو از یه جا حوالی همین آشوبِ حال، قاطیِ دم و بازدمایِ هول هولی، نفس میشن و انگاری یک "آن" میشه گم شدنشون پُشتِ تاریک و روشن سحری که زورش بدجوری میچربه به پیامبرِ صبری که تا آخرین نفس، هم پیمانِ مردادی ادامه میده که از بندِ زمان فارغه عزیز شدنش به اندازه ی یوسفِ مصر! مُردادِ دست و دلبازِ هدیه ای که اگر نبود، حسرت نم پاییز و بلندی شب هاش یه جا بُخارِ گرمای این فصلِ کسلی می شد که جز آخرِ ماهِ "بی مرگیِ" ماوراییش دلخوشی نداره! 

پی نوشت:اگرمُرداد نبود!

پی نوشت٢ : میزنه بارون عاقبت ... نگرانی این همه نیمروز تفتون میگذره ... امید داریم... #چهرازی

شب نوشت...

همیشه وقتی حرف زیاد دارم واسه گفتن ؛ زبونم بند میاد؛ بعد که یه کم می گذره؛ یه ثانیه، یه دقیقه، یه ساعت... همه شو قورت میدم؛ یه جا و درسته! بعد درست میشه همه چیز؛ الان  از همون وقتاست! یه دنیا حرف دارم ،زبونش نیست ولی...شایدم پایین نرفت این دفعه! کی می دونه؟! 

پی نوشت: نگذار عاشق تو این همه آشوب شود...سمتِ تو آمده ام حالِ دِلم خوب شود...

پی نوشت ٢: دلم تنگِ پاییزه، خیلی زیاد، شکر که مرداد هست وگرنه صبوری چه بهانه ای داشت؟! آخ اگر مرداد نبود!