فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

از بالا به پایین!

خیلی خسته بودم... روزم شلوغ بود و اعصاب خورد کن... یک خروجی را زود پیچیدم و این را وقتی متوجه شدم که ترافیک کیلومتری همت جلوی چشمم ظاهر شد... عصبی شدم... رادیو داشت در مورد خواص هویج توضیح می داد ... در آن لحظه از هویج هم متنفر شدم حتی! پیچش را چرخاندم تا ساکت شود... هوا گرم بود... آخرِ دی ماهی که باید از سرما صدای دندان بلند باشد هوایِ گرمِ آلوده کلافه ترم کرده بود... تمامِ این ها اما کارم را توجیه نمى کند! کار وحشتناک پشتِ چراغ قرمز نزدیک خانه را! همان خانومِ همیشه بود... با کیسه ی بزرگِ دستمال کاغذی های توی دستش... نزدیک شد و دقیقا همان لحظه نگاهم را چرخاندم... خودش نفهمید شاید... من خوب فهمیدم ولی... فقط یک لحظه بود... یک آن! همین یک آن ولی کافی است! برای تمامِ عمر کافی است... شک ندارم! همان یک لحظه حس برتری! همان نگاهِ از بالا! برای خودم متاسف شدم... خیلی متاسف شدم! برای یک عمر تلاش خوب بودن... برای یک لحظه اشتباه! غصه خوردم... تنهایی... چون بعضی غصه ها فقط مالِ خود آدم است! چون فقط خود آدم می فهمد کارش چقدر وحشتناک بوده... هیچ کس را مزاحم نبینیم... هیچ شخصیتی در سایه ی شخصیت ما نیست... نباید باشد... حتی وقتی خیلی خسته باشیم... حتی وقتی خواص هویج را دوست نداشته باشیم... حتی وقتی "همت" آخرین جایی بوده باشد که می خواستیم باشیم!

پی نوشت: انقدر از دست خودم عصبانی بودم که تمامِ بعدازظهررو خوابیدم!

پی نوشت٢: هنوزم عصبانیم!

پی نوشت٣: کارم فاجعه بود! غیر قابل توجیه!

پارک دوبل!

هفته ی نسبتاً شلوغی داشتم و امروز با کلی خستگی مجبور شدم برای کاری راهی دانشگاه شوم  دکتر "ت" را ببینم و حضوراً مسئله را حل کنم... مطابق معمول در ترافیک تونل نیایش گیر کردم و خسته تر شدم از چیزی که بودم ! تا نزدیک در ورزشگاه ( در هفت معروف است به در ورزشگاه ) رفتم ... دو تا جای خالی برای پارک وسوسه ام کرد که بیخیال پارکینگ دوردست دانشگاه شوم و "الکس"  را همین جا بگذارم  و مسیر پیاده روی تا دانشکده را به نصف کاهش دهم! در همین بین ها که مشغول تصمیم گیری برای انتخاب جای پارک بودم یک ماشین نقره ای که از دوردست ها در آینه پیدا بود نزدیک شد و یک آقا پسر محترم راننده اش بود... معلوم بود که از بچه های دانشگاه است...چرا؟! به این دلیل که قاعدتاً در این خیابان ماشین هایی که تلاش می کنند نزدیک ترین جا به در هفت دانشگاه را انتخاب کنند اساسا قصد ورود به محوطه را دارند و هشتاد درصد جان پیاده روی از شیب ناجور پارکینگ را ندارند! ( استثنائاً امروز بنده هم دقیقا همین حس را داشتم!) القصه آقا پسر با یک دست آویزان از پنجره و لبخندی از موضع قدرت از کنارم گذشت و چشمک فلاشرش می گفت که قصد پارک در یکی از جاهای خالی را دارد! گویا فکر کرده بود تعللم به این دلیل است که نمی توانم پارک کنم! می خواست رانندگی یک دستی اش را به رخ بکشد انگار! ( خب من هر چیزی را در این دنیا خوب یاد نگرفته باشم این "پارک دوبل" را خوب یاد گرفتم! فقط و فقط به این دلیل که مثال نقض عدم توانایى خانوم ها در پارک کردن باشم... فقط کافی است که بخواهم کاری را انجام بدهم و وای به روزی که برای به سرانجام رساندنش سر لج هم بیفتم!) خلاصه که آقای محترم کمی عقب جلو کرد و فشار دادن گاز همانا و صدای مهیب افتادن چرخ اتومبیل نقره کوبش توی جوب در حالی که چراغ طرف دیگرش با سپر ماشین پشت سرش برخورد کرد همانا! با یک فرمان "الکس" را جا دادم و وقتی از کنار قیافه ی آویزانش رد می شدم فکر کردم که چرا پسری که مثلا جزو قشر تحصیل کرده به حساب می آید باید از چنین فکری احساس قدرت کند؟! فرضاً که من پارک هم بلد نبودم و گیر کرده بودم... چرا باید به جای اینکه کمک کند، محترمانه سعی کند مشکل یک خانوم که احتمالا هم دانشگاهی هم هست را حل کند ؛ پوزخند بزند و اتفاقا با یک حرکت نمایشی پارک کند و لابد بعدش هم احساس موفقیت کند و خوشحال باشد که ثابت کرده رانندگی یک کار صرفاً مردانه است! کارتم را به حراست نشان دادم و ضمن اینکه به طرف دانشکده می رفتم از آقای نگهبان خواهش کردم کمک کند آقای احتمالا مهندس ماشینش را از جوب بیرون بکشد! 

پی نوشت: تجربه ثابت کرده "ادعا" در هر زمینه ای ویرانگر است! 

پی نوشت ٢:بالاخره یک روز سر از کار دکتر "ت " در می آورم!

پی نوشت٣: "الکس" که معرف حضور هستن؟!

پی نوشت ٤: چرا خب؟! "مدعی" نباشیم!

پی نوشت ٥: من فمنیست نیستم!