فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

پیامبر آب!

هرکارى میتونستم کردم، نمى دونم تَهِ دیوونگى دقیقا کجاس ولى تا اونجا که توان داشتم جلو رفتم، اندازه روزا هم نه، ثانیه هاى یخى که آب شد از گرماى مرداد! نمى دونم چند تا پاییز صبر کردم، نمى دونم کجا خسته شدم، کجا کوچه رو گم کردم، کجا پیدا کردم؛ اصلا پیدا کردم؟! خواستم تموم کنم، چیزى رو که حتى نمى دونم کى شروع کرده بودم! چسبیده بود به روحم، تا مرز جنونِ اون آبانى که میخواستم! اما این تصمیم، تصمیم مطلقه، از رو همین ارتفاعِ نزدیک ماه! رسالتم همین بود، از تَرکِ تلخىِ غلیظ اسپرسو، تا لمسِ والسِ شبانه فرانسوى! از اولین آبىِ رویا تا آخرین سبزِ مهر؛ حالا تو پیامبر باش!

پى نوشت: دیگه لازم دارم بشینم بیرون گود ببینم چى میشه!

پى نوشت٢: پشیمون نیستم! شیرینى حالِ خوب مى ارزید به اون همه دلتنگى :)

پى نوشت٣: تمام حرفایى که همه این سال ها میخواستم بزنم رو نوشتم که اگه یه روز واقعا پیغمبر روشنى بشه، اینا کتابش باشن!

پى نوشت٤: حالا دیگه فقط منتظرم ببینم به آیین من ایمان داره یا نه :)

قول!

یه بارم میشه قول! اسمش اینه، رسمش هم... یه بهار هم دیگه تَهِ انتظاره... تَهِ همه ى چیزى که آبیه اندازه غلظت اقیانوس... همش دنبالِ قوله... یه جایى تو مُنتهاى وجود... خالیه... یه تیکه خالىِ حزینِ روشنِ منتظر... همه ى ناجورش اینه که نمیفهمه... دل نمیفهمه نباید یعنى چى... قول میده چون مظلومه... قول میده میشینه از دور نگاه میکنه... مثِ دلتنگى یه عصر جمعه که از دم دماى ظهرش میچسبه بیخ دنیاى همون قول هاى جورِ ناجور... شده دیگه... یه بارم پر میزنه واسه یه عالمه تلخى... ولى بحث شجاعته... تصمیمه؛ قوله! نشده، نخواسته،نمیبینه، ندیده... همش اندازه یه قوله و تمام! یه موقع هم مى نویسَنِش... یه جایى تو تاریخ... تو حاشیه... یه جا که دیدنى نباشه... اون موقع که دیگه دلى بندِ قول نباشه... اصلا بند نباشه... به هیچى نباشه... به هیچکس نباشه... کاش جمعه نباشه!

پی نوشت: وقتى نوشته هام کپى میشه غصه م چندبرار میشه :(

پى نوشت ٢: دیگه نمیخوام خودمو اذیت کنم. فقط میخوام آرامش داشته باشم!

گهواره نیوتون!

مثلِ گهواره نیوتون، عیناً و بدون تفاوت،  کپی برابر اصل!

پی نوشت: اسپِرسو!