فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

پس از باران!

گفتم وقتی همیشه حال و حوصله ندارم اینجا مینویسم، یه بار هم تو اوج حال خوب و خوشحالی بنویسم :) هوا آرومه چون لحظه های بعد از بارون آرومه! دل من هم همینطور؛ آروم و نم دار با عطر خاک بارون خورده :)

روزهای کسل!

حالا دیگه میدونم چرا نیومد :)

خب، اگه شما چیزی دارید که میتونید به آدم های مهم زندگیتون بدید ازشون دریغ نکنید. حتی اگه اون چیز یه لبخند ساده یا یه آغوش پر از مهر باشه. دست و پاهام یخ زده و تمام صبح تپش قلب داشتم. حالا تا همیشه نگرانم. زود برگشتم که پیش مامان باشم. میگه اینطوری کز نکن بچه تو قدرتمندی ! همینقدر قشنگ و مهربان :) 

و اما عشق. با تمام وجودم دوسش دارم. با تمامم!

شب نوشت...

همه ی شب ها رازآلود هستند  و بعضی شب ها رازآلودتر... بعضی شب ها ساکت ترند و مهتابی تر... انگار عقربه ها که از این  ساعتِ" دو صفرِ" عجیب رد می شوند ، دریچه ای باز می شود به سوی جهانی دیگر! جهانی آرام تر که زندگی  در آن روی دور کند می گردد... جهانی که هر دقیقه اش ساعتی است و هر ساعتش سالی و هر سالش به اندازه ی یک قرن ! و این شب ها دقیقاً همان هایی هستند که می آیند فقط برای اینکه آدم با خودش خلوت کند... فکر کند به چیز هایی که خواسته و ناخواسته جزئی از مسیر است و مُقَدَّر ... بعضی شب ها ... فقط می آیند که نوید بخش آینده باشند... امید بخش طلوعی دیگر... می آیند که بگویند خدا نزدیک است... نزدیک تر از رگِ گردن... می آیند بگویند ، که فردا هم روزیست... که فردا ، روز دیگریست!

پی نوشت: و عشق پنهانی ترین رازِ پاییز است...

پی نوشت ٢: من از کجا می آیم... که این چنین ...به بوی شب آغشته ام؟ #فروغ_فرخزاد

از نگاهِ فا!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

درد و دل!

سر شب با یکی از دوستانم صحبت می کردم... کمی از این در و آن در حرف زدیم که سر درد و دلش باز شد و شروع کرد به گلایه از وضع و حالِ نابسامان این روزهایش! او گفت و گفت و من گوش دادم... بعد از حدود نیم ساعت تنها واژه ای که برای تسلای جانِ خسته اش  به ذهنم رسید یک " آخیِ " خشک و خالی بود! همیشه گفته ام که اصولا شخص مناسبی برای درد و دل نیستم... در واقع بلد نیستم کسی را دلداری بدهم... هر چند که اگر کاری باشد که کمکی به بهتر شدن حال دیگران کند دریغ نمی کنم ،اما در کلام فقریم! البته که رفیق شفیقم مرا خوب می شناسد و همان " آخی" هم کارش را راه می اندازد... می گفت صاحبِ  خانه ی "صد و اندی " متری که با همسرش در فلان محله زیر نظر گرفته بودند که زندگیشان را شروع کنند اصطلاحاً "دَبّه" کرده و حالا مجبورند به فکر خانه ای نمی دانم " چند" متری در محله ای دیگر باشند! حسرت این را می خورد که برادرِ همسرش خانه ای با فلان متراژ دارد و ... من جز همان "آخی" چیزی نگفتم چون هیچوقت دلم نمی خواهد متهم شوم به ردیف کردن حرف هایی که شبیه شعار است! "آخی" را گفتم و فکر کردم واقعا چه اهمیتی دارد که توی یک خانه ی "شصت"متری زندگی کنی یا "ششصد"متری! اصلا مگر متراژ خانه می تواند تعیین کننده ی عمقِ یک زندگی ایده آلِ باشد؟! واقعا حیف نیست که نیمی از زندگی ای که با تمام سختی ها و مشکلاتش انقدر دوست داشتنی و زیبا ست را  صرف حسرت خوردن برای چیزهایی  کنی  که تا این حد "کوچک"است؟ وقتی دیواری باشد و پنجره ای که قاب آسمان باشد...وقتی  سطلی رنگ باشد... رنگی که حالت را خوب کند... دیگر چه فرقی می کند که مساحت دیوار چقدر باشد؟ آدم اگر قرار باشد حسرت بخورد، باید حسرت خوبی ها را بخورد... حسرت صفت های خوبی که دیگران صاحبش هستند! آن وقت است که سعی می کند خوب باشد... سعی می کند خوبتر باشد... باید حسرت چیزی را بخورد که به خوشبختی اش اضافه کند...نه چیزی که جلوه ی حس های خوبش را ... تبلور احساس خوشبختی اش را بی ارزش کند و معنایش را بگیرد... 

پی نوشت: در پسِ یک "آخی" هم می شود کلی حرف نشسته باشد!