فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

اینطوری!

نشسته بودیم پاى مقاله اى که استاد بیست دقیقه فرصت داده بود در چهارپاراگراف تبیین شود! گیرش همیشه روى این ماجراست که زبان به شدت فرار است و اگر خودت را مجبور نکنى به فکر کردن و نوشتن باید عطاى یادگیریش را به لقایش ببخشی و منتظر شوی اندوخته های قبلی هم به مرور به عدم بپیوندد! القصه ؛ "ف" هم همگروه من و "م" جان شد برای تدوین مقاله ی مذکور ... مشغول که شدیم "ف" فداکارنه گوشی بدون شارژش را در طبق اخلاص گذاشت برای استفاده از دیکشنری آنلاین! امان از این "اعلان های" گوشی های امروزی که درست و نادرست آدم را علنی می کند! باز بودن دیکشنری گوشی توی دست من همانا و رویت پیامی که احتمالا من آخرین کسی بودم که "ف" دلش می خواسته در این مورد بدانم همانا! تمام تلاشم را برای نادیده گرفتن جملات نقش بسته روی صفحه به کار بستم اما افسوس برای کاری که از کار گذشته باشد عموما بی فایده است! "ف" بی نوا همرنگ برف نباریده ی امسال شده بود و من کاری از دستم برنمی آمد... مطابق معمول "م" جان به دادم رسید..."ف" را مخاطب گرفت که "حالا چیزی نشده" ... سعیم را کردم که لبخندم آرامش دهنده باشد و "م" جمله ی بعدیش را به قدری صادقانه ادا کرد که خودم هم انتظار نداشتم حتی! درآمد که "نگران نباش فلانی اینطوری نیست!".... این "اینطوری" را که نیستم خیلی دوست داشتم ...خیلی چسبید! اینکه  قریب به اتفاق آدم هایی که می شناسید در حضور شما خودِ خودشان باشند شیرین است... خیلی شیرین است! اینکه کسی نگران قضاوت شما نباشد... نگرانِ صدور نظراتِ کارشناسانه ی قاضی مآب اکثراً بلااستفاده ی شما نباشد... نگرانِ  پراکندن نتایجی که از قضاوت شما حاصل شده نباشد... "اینطوری" نباشیم!

پی نوشت: اگه یه روز از خواب بلند شم به دنیایی سلام کنم که آدما توش دست از قضاوت هم برداشته باشن اون روز دقیقا همون روزی خواهد بود که من به "اتوپیای" خودم رسیدم!

پی نوشت٢: تو چالش جدیدم نخوردن بستنی قیفی از همه چیز دردناک تره! از همه چیز!

پی نوشت٣: این اولین بهمن نوشتم بودااا! دی ماهم تموم شد...

به وقتِ بعدازظهرِ جمعه!

داشتن دوستان خوب یکی از نعمت های ارزشمند حضرتِ حق است و بدون شک می تواند موهبتی باشد برای  هموار کردن ادامه ی راه! یک حس ناب است وقتی در بعدازظهرِ یک جمعه ی نه چندان معمولی پیام های آمده را چک کنی و برسی به چنین پیامی  که حروف دلنشین کلماتش از دل برآمده باشد...                

"خیلی وقت بود دوست داشتم یه چیزی بنویسم برات هی نمیشد البته نمیتونم به خوبی خودت بنویسم قطعا. دیگه فکر میکنم بعد از ده یازده سال باید بگم که بدونی. تا الان تو نوشتی من خوندم حالا من مینویسم تو بخون . آشنایی با تو یکی از بهترین اتفاقات زندگیم بود. آشنایی با دختر آروم و مهربونی که وجودش سراسر آرامش و محبته. از همون چهارشنبه ای که در به در دنبال ساعتم میگشتم و تو با همین خونسردی ذاتیت ازم پرسیدی چرا انقدر پریشونم و خیلی ریلکس واسم پیداش کردی تا همین حالا که هنوزم هر جا باشی با همین خنده های از ته دلت حال همه رو خوب میکنی فهمیدم آدم خوش شانسیم .الان که به عقب نگاه میکنم میبینم خدا خیلی دوسم داشته که تو رو سر راهم گذاشته. هیچکس دیگه ای نمی تونه مث تو در عین پیچیدگی انقدر ساده و رو باشه . اخلاق چپل چلاقت خوب دستمه و میدونم حوصله رومانتیک بازی نداری واسه همین به روش خودت عمل میکنم و زیاد نمیرم تو حس فقط خواستم بدونی که همیشه یکی از خوشحالیای زندگیم دوستی با خود مالیخولیایی دیوونته !خوش به حال آدمایی که تو دوسشون داری و خوش به حال من که دوست توام. همیشه خوشحال باش رفیق."

پی نوشت: حرفی ندارم از این همه انرژی مثبت! ممنونم بانو "م" عزیزم...